آرشیو سه‌شنبه ۵ آذر ۱۳۹۲، شماره ۵۵۱۹
صفحه آخر
۲۴
برخورد کوتاه

نوه ها کارتون نگاه می کنند

یزدان سلحشور

سپیدی یک دست که تا چشم می چرخد همه چیز را پوشانده. برف در منطقه ما این طور است حتی حالاکه زندگی دیگر عوض شده. یک موقعی بود که ما خودمان نوه بودیم و پدربزرگ هامان از شب می گفتند و از رازهایش؛ حالاوقتی می خواهیم برای نوه هامان از شب تعریف کنیم و رازهایش، آن ها می خندند و می گویند:«چه رازی آخه؟ کلید برقو که بزنی دیگه رازی نیس!» روزگار خوبی نیست. پسرهامان زن هایی گرفته اند که پخت و پز با هیزم را بلد نیستند و با اجاق گاز غذاهایی را درست می کنند که مادران شان روشان نمی شد سر سفره بگذارند. دیگر کسی سراغ چشمه نمی رود. آب آمده تا خانه ها. دست ما هم خالی ست که برای نوه هامان حرف هایی داشته باشیم که دهن شان از تعجب باز بماند. صبح با تلویزیون بیدار می شوند شب با تلویزیون می خوابند. دیگر کسی تا زانو و کمر نمی رود توی برف که بچه اش را برساند شهر برای دکتر. جاده آمده. تقریبا همه ماشین دارند اما اسب به ندرت. من آخرین اسبم، پنج سال پیش مرد. زمستان بود. پیر بود. با هم راه افتادیم سمت برف یکدست. جایی که جاده نبود و هنوز درخت ها زیاد بودند. به زور راه می آمد اما... می آمد. بعد، دیگر نیامد. ایستاد. توی یک گودال بزرگ بودیم بین درخت ها که هنوز از برف پر نشده بود. زانو زد. درست همان جا که پدرش بیست سال قبل زانو زده بود. بالارا نگاه کرد. برف که شروع کرد به باریدن، افتاد. مردمک هایش تنگ شدند. سفت شدند. نشستم کنارش تا برف، سفیدش کرد، پوشاندش. خودم را کشاندم بالای گودال. به نظرم همین طرف ها بود. حالاجاده رد شده. برف سنگین تر شده بود. من هم پیر بودم مثل همان اسب. شاید به خانه نمی رسیدم. آن موقع که ما نوه بودیم این جور قصه ها می توانست مدت ها سرگرم مان کند اما حالانوه های خودم ترجیح می دهند کارتون نگاه کنند. یادم هست قبل از این که آخرین بخار هم از دهنش بزند بیرون، دو بار خواست سرش را بلند کند، نتوانست.