آرشیو چهارشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۴، شماره ۲۲۹۹
ادبیات
۱۰

برای م. ع. سپانلو

او شهر را سیاه نمی خواست

حافظ موسوی

بر بام خانه اش ستاره ای بیاویزید او شهر را سیاه نمی خواست.

یحیا تر از همیشه در قایقی نشسته است؛ سرمست از پیاله ای که، جرعه جرعه از آن می نوشد، در کوچه های شهر پرسه می زند اکنون.

یک ضبط صوت قدیمی در کنج حافظه اش نصب کرده است یک دوربین لوکس، در چشم هاش؛ فردا دوباره که بنشیند در پشت میز کار، یک سینه فراخ خاطره خواهیم داشت.

بر بام خانه اش ستاره ای بیاویزید و یک چراغ در ابتدای کوچه سرو؛ هرچند بی خبر گذاشته رفته حتما دوباره برمی گردد.

تعجیل را بر او ببخشایید «خانم زمان»، او را به پرسه گردی ارواح و جشن و شادنوشی یحیاها پیغام داده بود:

«الو! الو! سپان! امشب بساط عیش مهیاست چراغ مصطفوی با شرار بولهبی».

بر بام خانه اش

ستاره ای بیاویزید و لاله زار را از دود عود و، بوی کندر و، طعم خیارشور، احیا کنید؛ این بار تا نپرسد او: «پس لاله زار ما کجاست سرکار؟!»

حافظ موسوی بامداد سه شنبه 22 اردیبهشت 94