آرشیو پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۹۶، شماره ۴۰۲۸
داستان
۶
تجربه نو

داستان برگزیده جشنواره داستانی مستقل تهران

سفر به چشمه حیوان

محمد سیدین

صفحه داستان «اعتماد»، صفحه ای برای ارایه تجربه های تازه درحوزه داستان نویسی است: صفحه ای که به همه دست اندرکاران داستان تعلق دارد. این صفحه بر آن است که هم صداهای تازه در این حوزه را شناسایی و معرفی کند و هم آثار پیشکسوت ها را به نیت اطلاع رسانی جایگاه کنونی ادبیات داستانی ارایه دهد. این صفحه خارج از مرزبندی های رایج ادبی درکشور تلاش می کند در درجه نخست، منعکس کننده آثاری باشد که دارای رعایت اصول داستان نویسی باشند. دوستانی که مایل به انتشار داستان اعم از ترجمه یا تالیف هستند می توانند آثار خود را از 500 تا 1500 کلمه ازطریق ایمیل rasool_abadian1346@yahoo.com یا از طریق کانال تلگرامی rasool_abadian @ ارسال کنند.

در حقیقت آقای «نوآموز» دوست داشت مسیر را تنهایی طی کند تا در خلوت خود از زیبایی پاییز وسکوت طبیعت کمال استفاده را ببرد اما از آنجایی که آدم محتاطی بود و می دانست فصل پاییز زمان تغییر ناگهانی هواست و او این مسیر را برای اولین بار می خواهد بپیماید، از یک راه بلد که آشنایی قدیم باهم داشتند خواهش کرد که راهنما شود. آنها آشنای قدیمی بودند اما اولین بار بود که باهم به کوهنوردی می رفتند.

سرقرار مرد دیگری همراه راهنما بود که به «نوآموز» معرفی شد و به این ترتیب سه نفر شدند. راهنما از پیش و آن دو از پس. از همان ابتدا راهنما، «نوآموز» را به کنار خود فرا خواند وپرسید: «چه خبر؟» و بدون آنکه منتظر پاسخ بماند، مطلبی راجع به مسائل سیاسی روز از روزنامه های دیروز را مطرح و درباره آن شروع کرد به تجزیه و تحلیل و تفسیر. در ابتدا «نوآموز» کمی با او همراهی کرد ولی چون تمایلی به ادامه بحث نداشت سعی کرد مسیر صحبت را به مطلب مورد علاقه اش بکشاند. درمیانه کلام که فرصتی پیش آمد، از راهنما پرسید: «اسم این جایی که می رویم باید خیلی معنی دار باشد» و شمرده و موکد گفت: «چشمه حیوان». راهنما که چند گامی از او جلوتر بود، سر برگرداند وبا لحن نهی گفت: «نه بابا... توام... این محلی ها همین طور کلپتره یی یک اسمی می گذارند» و دوباره موضوع مورد علاقه خودراازسرگرفت.

«نوآموز» نگاه کرد به مرد همراه که با فاصله از دنبال می آمد، بلکه باب هم صحبتی با او را بازکند اما چنان ساکت و درخود و گوشه گیر می نمود که هرگونه امکان همکلامی را از دیگری سلب می کرد و ناخودآگاه این سوال را پیش می آورد که چرا با جمع به کوه آمده است. «نوآموز» او را شخصیتی نچسب یافت وتقریبا با انزجار از همکلام شدن با او منصرف شد.

ابرها در حرکت بودند وآسمان نیمه ابری می رفت که یکسره ابری شود. بادی ملایم برسرشاخه های درختان وزیدن گرفته بود، باران برگ های رنگین، جلوه ای مسحور کننده در فضای جنگل ایجاد کرده بود. راهنما بی اعتنا به این تغییرات زیبای موثر، همچنان تجزیه و تحلیل می کرد و می گفت و می گفت ودر جایی که فاصله اش زیاد می شد، گام های کوتاه تر برمی داشت که «نوآموز» به او برسد و مطمئن شود که مطالب او را می شنود. «نوآموز» اما کلافه بود. هیچ علاقه ای به شنیدن موضوعات مطروحه ازطرف راهنما نداشت اما ادب موجب می شد اعتراضی نکند و از طرفی بسیار تمایل داشت که با طبیعت تنها باشد.

به باران برگ نگاه می کرد ولی لذتی که باید، از آن نمی برد. هر چه سعی می کرد براین کلافگی فایق آید میسر نبود. مرد همراه که از همان ابتدا با فاصله ای مشخص از دنبال می آمد، گاه خم می شد واز لای برگ ها، بطری خالی پلاستیک یا قوطی کنسرو زنگار بسته ای بیرون می کشید و آن را داخل کیسه زباله ای که ازکوله خود آویخته بود می انداخت و گاه ذوق زده، دودستش را می گشود و زیرهنگامه باران برگ، چیزی زمزمه می کرد. انگاردر محراب و معبد ورد می خواند.

چندساعتی راه پیمودند تا رسیدند به مقصد یا همان «چشمه حیوان». راهنما ضمن تخلیه محتویات کوله روی سفره ای که پهن شده بود، بی وقفه از فیلمی می گفت که اخیرا دیده بود و مدام تحلیل می کرد و «نوآموز» همچنان کلافه، نه می شنید و نه از پیرامون حظ می برد. او به پیشنهاد راهنما مهمان او و همراه شده بود و هیچ چیز با خود نیاورده بود. حالا مثل ماهی گرفتار در قلاب رودربایستی، نشسته بود روی کنده و می دید که همراه اش با خونسردی، چوب های خشک را جمع آوری و به سرعت، آتشی به پا می کند.

محتویات خوراکی سفره به سرعت تمام شد، نوبت نوشیدن چای رسید. راهنما زیر آواز زده بود ویک ترانه قدیمی را با صدای بلند فریاد می زد، همراه چند متر دورتر پیاله چای در دست به افق می نگریست.

از وجناتش معلوم نبود گوش به آواز دارد یا نه اما پایان بندی ترانه را می شناخت. به محض اینکه کلمه آخر از حنجره راهنما بیرون آمد، مقابل هردو حاضر شد وشمرده ورسا گفت: «مه غلیظی در راه است. بهتراست زودتر برگردیم» راهنما گفت: «باکی نیست». «نوآموز» گویی حکم آزادی اش از برزخ صادر شده باشد با شوق شروع کرد به جمع آوری ظروف خالی روی سفره.

پیش بینی درست بود، چند دقیقه ای که درمسیربرگشت راه سپردند، مه کاملا همه جا را تسخیر کرد، رقیق بود، مثل پرده ای نازک که بر اکناف کشیده شده باشد و این در «نوآموز» که با فاصله بین راهنما وهمراه در حرکت بود، ترکیبی از جذابیت هیجان انگیز و ترس خفیف ایجاد کرده بود. راهنما آوازمی خواند و می رفت. با صدایی بلند درحد فریادی چنان رسا که علاوه بر دونفرهمپای او، همه پرندگان و حیوانات ناپیدا در مه را وادار به شنود می کرد اما این وضعیت چندان به درازا نکشید. با غلیظ شدن مه «نوآموز» احساس کرد باریکه راه زیر پایش گم شده است، لاجرم به دنبال صدای راهنما که حالا خیلی پایین می خواند روان شد. آن ترس خفیف بزرگ تر شده بود و او با چشم های کاوشگر راه را می جست و هیچ اثری از آن نمی یافت. ناخودآگاه در جای خود میخکوب شد، صدای راهنما کم و کمتر به گوش می رسید. نشان از آن بود که دور و دورتر می شود. «نوآموز» سرگرداند تا شاید هیبت مردهمراه که با فاصله از دنبال می آمد را در آن غلظت ظلام بیابد. خبری نبود.

صدای راهنما هم دیگرشنیده نمی شد. احساس می کرد روی تکه ابری مثل گهواره درنوسان است. چاره ای ندید جز اینکه بنشیند وبه زمین پوشیده از برگ چنگ بیندازد تا شاید از این وهم خلاص شود. درحال، چیزی عین بختک امکان فریاد زدن را از او گرفته بود. پس از چند لحظه به آرامی سرپا ایستاد و با احتیاط گام برداشت. کوره راه پیدا نبود و او نمی دانست به جلو می رود یا به پس. چندی کور مال درجهتی که گمان می برد راه است به پیش رفت. درکمره کوه پیچ ملایمی را رد کرد، واحه ای نمایان شد. جایی که نور خورشید معجزه آسا غلظت مه را به شدت رقیق کرده بود. به طوری که چندین متراز اطراف، سایه گون قابل تشخیص بود واو با سرعت به سمت واحه حرکت کرد. در آنجا کوره راه رادر حاشیه واحه یافت. احساس اطمینان اورا واداشت که راهنما را با صدای بلند صدا بزند. چند بار فریاد زد ولی پاسخی نشنید. دو سر راه در مه غلیظ گم می شدند و او جرات نمی کرد قدم در راه بگذارد. با خود گفت: می مانم تا هوا باز شود، بلافاصله در جواب خود می اندیشید که شاید حالا حالا ها باز نشود. شایدهم غلیظ ترشود.

حالا در این چند راهه چه کنم؟ صدای پایی شنید، خوشحال و مردد چشم گرداند به رد صدا. هیبت مرد همراه آرام آرام از درون آن غلظت چسبناک بیرون می آمد. «نوآموز» به استقبالش شتافت و از سرذوق کم مانده بود او را در آغوش بکشداما برای جلو گیری از احساساتش فوری گفت که هرچه راهنما را صدا می زند جواب نمی گیرد. برای اولین بار حالت نگرانی را در سیمای همراه مشاهده کرد. همراه گفت آه... چطور؟ و دو دستش را شیپور دهان کرد و اسم راهنما را با همه توان فریاد زد. پاسخی نیامد. دوباره، چند باره... نه، جوابی در کارنبود. پرسید با تلفن همراهش تماس گرفتی؟ منتظر پاسخ نشد، خود شروع کرد به شماره گیری،... در دسترس نیست. موبایل را در جیب گذاشت. انگار با خودش حرف بزند. با این وضعیت مه... جایی نمی شود دنبالش گشت... و رو کرد به «نوآموز»: «بهتره تو جاده منتظرش باشیم: «نزدیکه، راهی نمونده.» و راند به طرف کوره راه.

«نوآموز» به دنبالش روان شد و مثل کودکی که ازگم شدن درازدحام خیابان بترسد، چسبیده به همراه قدم برمی داشت. مه بعد از عبور از واحه روشن غلیظ تر به نظر می آمد. همراه زیر لب افکارش را بیان می کرد... اگر در جاده نباشد... احتمال دارد از مسیر منحرف شده...... ولی خب، صدا را که باید بشنود.... و ظاهرا پاسخی برای گم شدن راهنما نمی یافت.

گام هایش را تندتر کرد. «نوآموز» به دنبال گام های مطمئن همراه کشیده می شد و با اینکه مه به همان غلظت ادامه داشت، راه را می دید ولی حرفی نمی زد چون دل نگران رسیدن به مقصد بود.

اول صدای تردد ماشین ها شنیده شد وچند دقیقه بعد هردو قدم به آسفالت جاده گذاشتند. راهنما آنجا نبود مه کمی رقیق تر می نمود. طوری که همه چیز تا مسافتی سایه وار دیده می شد. همراه چشم گرداند به اطراف و درحالی که نگرانی از چهره اش کاملا هویدا بود روگرداند به جانب امتداد کوره راه کوهستانی که در غلظت مه ناپیدا بود. «نوآموز» که کامل از نگرانی رسته بود، به فکرش رسید داخل ماشین راهنما را نگاه کند. شاید آنجا باشد اما خبری نبود. دوری در اطراف زد کسی را نیافت. ناچاربرگشت به سمت همراه، خواست چیزی بگوید اما چهره نگران ونحو نگاه کردن همراه به باریک راه کوهستان چنان سوال برانگیز بود که امکان ابراز هر کلامی رامنتفی می کرد: ناخودآگاه «نوآموز» هم انگار که از همراه تقلید می کند، ایستاد وچشم دوخت به باریکه راه کوهستانی ناپیدا در غلظت مه.