آرشیو پنجشنبه ۱۵‌شهریور ۱۳۹۷، شماره ۶۸۶۹
ایران جمعه: کافه فرهنگ
۱۲
داستانک خارجی

معجزه

لوسی کورین مترجم: فرح دهقان

لوسی کورین نویسنده ای امریکایی است که در سال 2012 توانست جایزه آکادمی هنر امریکا را برنده شود. او با مهارت، داستان کوتاه هایی نوشته که در تصویر سازی بدیع و منحصر به فرد هستند و به همین دلیل بارها مورد تحسین منتقدان قرار گرفته است. او تا کنون سه مجموعه داستان کوتاه نوشته و آثارش در مجلات ادبی مشهوری چون نیویورکر و پاریس ریویو به چاپ رسیده است.

هنگامی که آنی کودک بود، مادرش به او گفته بود او یک هدیه و یک باری بر روی شانه هایش دارد، و آن، این است که نمی تواند چیزهایی را که دیگران می بینند، ببیند. وقتی که دخترش با گریه به خانه آمد، به او گفت: «یادت باشد، تو از این هم بیشتر می فهمی و تو بهتر از آنها می فهمی.»پیدا کردن دوست با این اندازه انزوا و تنهایی کار راحتی نبود و آنی در میانه چنین تنهایی ای بزرگ شده بود.

روزی، مردی به او گفت: «به آن قایق نگاه کن» اما هیچ قایقی در اقیانوس نبود که او ببیند. اما مرد به نظر صادق می آمد. بار دیگر مردی که این یکی کلاه به سر داشت، به او گفت: «به آن قایق نگاه کن» و آنجا واقعا قایقی بود؛ می توانست همه اش را ببیند؛ دقیقا همانگونه بود که گفته بود، اما تا قبل از اینکه او بگوید، به این واضحی برایش قابل دیدن نبود. مادرش از پشت تلفن گفت: «مراقب باش». آنی به کابینت آشپزخانه اش زل زده بود و مادرش را دید که توی هاله ای فرو می رفت.

بعدتر، او در ایوان کافه ای ساحلی نشسته بود و سالاد بسیار بزرگی می خورد. هر چند قاشقی که می خورد، خم می شد و دستمال جمع شده زیر یکی از سه پایش را مرتب می کرد. پس از مدتی، یک در نوشابه زیر پای دیگرش گذاشت. پای سومی هم آویزان بود.

چند قاشق دیگر سالاد خورد و آن مثل کوهی در برابر چشمانش ظاهر شد. او می توانست از روی میز شیشه ای زانوانش را ببیند. شیشه میز در قاب سفید فلزی اش تکان تکان می خورد. به اطراف نگاهی انداخت، هراسش داشت شروع می شد. همه مثل بچه خرگوش ها خوشحال بودند. گروهی از آنها لیوان هایشان را به یکدیگر می زدند. آنی روی صندلی اش برگشت، این طرف و بعد آن طرف. برخی از آدم ها سرهایشان را بالا آوردند. نفس کشیدنش مثل حرکت یک قطار شده بود. آدم های بیشتری سرهایشان را بالا آوردند. قایقی رد شد. حتما باید قایق های بیشتری وجود داشته باشند. آنجا ساحل بود اما فقط می توانست یک قایق را ببیند. قایق گذشت، بادبان هایش فراخ، و وقتی که دیگر نتوانست آن را ببیند، همه در کافه برگشتند تا او را ببینند، جزء به جزء، علامت ها، سطل زباله ها، عابران و سطح به سطح اسکله، درحالی که او روی صندلی کنار سالادش در جزیره ای در اقیانوس که هیچ چیز بجز چشم های یخ زده فرا گرفته بودنش، می نشست، ناپدید شد.