آرشیو شنبه ۳۱‌شهریور ۱۳۹۷، شماره ۵۲۰۶
فرهنگ
۹
پشت خاکریز

یک زن، یک تبر

«فرنگیس» را می شناسید؟ همان زنی که تندیسش در پارک شیرین کرمانشاه نصب شده است. زنی که یک تبر در دست دارد و شاید تا همین چند سال پیش کسی نمی دانست او تنها با یک تبر توانست هم از سپاه عراق اسیر بگیرد و هم سربازی را بکشد. او هر چند سال ها مهر سکوت بر لب زده بوده، اما بالاخره مهناز فتاحی راضی اش کرد با هم از خاطراتش در دوران جنگ تحمیلی حرف بزنند و آنها را در قالب کتابی منتشر کنند. خاطرات فرنگیس حیدرپور با قلم فتاحی نوشته و در انتشارات سوره مهر به چاپ رسید. چندین بار تجدید چاپ شد و مورد توجه رهبری قرار گرفت، برنده جایزه کتاب سال دفاع مقدس شد و نامزد جایزه ادبی جلال آل احمد.

ماجرای کتاب از سال 1359 پس از حمله عراق آغاز می شود. مردم روستای آوزین شهر و روستا به دره ها و کوه های اطراف فرار می کنند.

فرنگیس که نوجوانی بیش نبوده همراه پدرش برای تهیه غذا و وسایل به روستا بازمی گردد. در راه برگشت به کوه و کمر در کنار چشمه متوجه دو سرباز عراقی می شود و با تنها سلاح خود؛ تبر به یکی از سربازان حمله و دیگری را هم با سنگ مجروح می کند. او اسیر عراقی را به نظامی های مستقر در منطقه تحویل می دهد.

جنگ از منظر مردم بومی و بی دفاع، محور این کتاب است که فرنگیس حیدرپور این بار به روایت آن پرداخته است.

اگر چنین اتفاقات واقعی متعلق به جهان غرب بود، حتما تا به حال فیلم هایی براساس آن ساخته شده و از تصویر زنی که تبر به دست دارد، قهرمانی در ذهن همه شکل گرفته بود، اما متاسفانه این اتفاق در کشور ما رخ نداده و روایت بومی جذابی که از جنگ ارائه شده بودمورد بی توجهی قرار گرفته است. هر چند می توان امیدوار بود که این اتفاق در کشور ما هم رخ دهد و قهرمان های واقعی هشت سال جنگ تحمیلی بیشتر و بهتر شناسانده شوند.

بخش هایی از کتاب را می خوانیم:

پدرم می گفت: فرنگیس؛ براگم! ...توی یک چشم بر هم زدن، آب چشمه قرمز شد. سریع به سرباز دیگر نگاه کردم. وحشت کرده بود. به طرفم آمد. من هم ترسیده بودم. به اطرافم نگاه کردم. تبرم توی فرق سرباز عراقی جا مانده بود. پدرم هیچ حرکتی نمی کرد. خشک شده بود؛ مثل یک مجسمه.

مادرم همیشه می گفت: «چقدر شری تو، فرنگ! اصلا اشتباهی دنیا آمدی و باید پسر می شدی. هیچ چیزت به دخترها نرفته. دختر باید آرام و با حیا باشد، متین و رنگین...»

وقتی می دید به حرفش گوش نمی دهم، می گفت: «فرنگیس مردی گفتند، زنی گفتند... کاری نکن هیچ مردی برای ازدواج نیاید سراغت! دختر باید سنگین و رنگین باشد.»