آرشیو دوشنبه ۱۴ امرداد ۱۳۹۸، شماره ۳۴۹۳
ادبیات
۸
عطف

در دام مانده درخت هیچ

«آن وقت ها من دبستان می رفتم. بچه بودم و از حرف های قلنبه سلنبه ای که بزرگ ترها می زدند، سر درنمی آوردم. بابابزرگ همیشه با عمو عباس جروبحث داشت و عمو عباس همیشه می گفت؛ به خاطر سربلندی مردم. بابابزرگ همین که این را می شنید، عصای استیلش را مثل نیزه ای به طرفش پرتاب می کرد و فحش می داد. عصا را عمو عباس توی کارگاه تراشکاری پالایشگاه از لوله یک دوم استیل ساخته بود. عمه کوکب که فقط گریه می کرد و هیچ وقت چیزی نمی گفت بابابزرگ هم می گفت؛ سربلندی مردم، برگ هیچ درختی نیست و هیچ دردی را درمان نمی کند». این آغاز داستان بلند «برگ هیچ درختی» صمد طاهری است که به تازگی چاپ دومش در نشر نیماژ منتشر شده است. صمد طاهری که بیشتر با داستان های کوتاهش شناخته می شود در «برگ هیچ درختی» نیز همان ویژگی های اصلی را که در داستان های کوتاهش وجود داشت به کار برده است. داستان های طاهری فضایی رئالیستی دارند و این ویژگی در «برگ هیچ درختی» هم دیده می شود. این داستان از نه بخش تشکیل شده و اگرچه به شکلی رئالیستی نوشته شده اما بخش های داستان خطی سرراست را دنبال نمی کنند و در کنار هم کلیت روایت را می سازند. در «برگ هیچ درختی» طاهری توانسته فضاهای داستانی خوبی بسازد و تکرار دایره وار برخی اتفاقات و عناصر داستان را شکل داده اند. همچنین توجه به جزئیات یکی دیگر از ویژگی هایی است که در این داستان دیده می شود. در بخشی دیگر از این کتاب می خوانیم: «بی بی به پسرش، دایی رحمان، گفته بود وسط باغچه شان آن گودال را بکند. ما هم رفته بودیم کمک. من که نه. من حالا کلاس اول دبستانم. من و عمه کوکب رفته بودیم تماشا. عمو عباس آمده بود بیل بزند. بیل هم زد. شاید نصف گودال را او کند. نصف دیگرش را هم دایی رحمان و دایی قاسم کندند. نمی دانم دایی قاسم چطور آمده بود. شاید مرخصی گرفته بود از مسلولخانه. بابابزرگ مثل همیشه آمده بود که دستور بدهد. روی بهارخواب سیمانی، در سایه لبه پهن شیروانی موج دار نسوز، کنار بی بی نشسته بود و شربت سکنجبین سر می کشید. پیدا بود که خیلی خسته شده، چون عموعباس خیلی بیل زده بود و صورت و زیربغل هایش خیس عرق بود و از سبیل کلفت سیاهش عرق می چکید. هرچه عموعباس بیشتر بیل می زد، بابابزرگ بیشتر خسته و تشنه می شد و مجبور بود شربت بیشتری سر بکشد. بی بی مثل همیشه روی سجاده اش نشسته بود و زیرلب ذکر می گفت. کیسه استخوانی بود سیاه پوش...». «برگ هیچ درختی» پس زمینه ای تاریخی دارد و تناقضات شخصیت های داستانی در این پس زمینه شکل گرفته اند.

سفر سوم

«زخم شیر» یکی از مجموعه داستان های صمد طاهری است که به تازگی چاپ پنجمش در نشر نیماژ منتشر شده است. «زخم شیر» شامل یازده داستان کوتاه است که در فاصله زمانی سال های نود تا نودوپنج نوشته شده اند. اغلب این داستان ها در فضای جنوب و در سال های جنگ اتفاق می افتد و آدم های قصه ها نیز آدم هایی معمولی اند که گاه در موقعیتی عجیب گیر افتاده اند. عناوین داستان ها عبارتند از: «مردی که کبوترهای باغی را با سنگ می کشت»، «موش خرما»، «خروس»، «مهمانی»، «در دام مانده مرغی»، «سفر سوم»، «زخم شیر»، «نی زن»، «نام آن پرنده چه بود؟»، «چیز و فلان و بهمان و اینا» و «سگ ولگرد». در بخشی از داستان «نی زن» می خوانیم: «هیچ کس هیچ چیز درباره اش نمی دانست. حتا من که از همه به او نزدیک تر بودم. فقط می دانستم که اسمش کرم است و بهترین نوازنده نی جفتی در کل منطقه جنوب. کی بود؟ چه کاره بود؟ پدر و مادرش چه کسانی بودند؟ خانواده اش؟ اصلا زن و فرزندی داشت یا نداشت؟ خانه اش کجا بود؟ خویشاوند و کس وکاری اگر داشت، کجا بودند؟ چطور گذران می کرد؟... هیچ کس نمی دانست. اصلا چه اهمیتی داشت تا کسی این چیزها را بداند؟ مگر او کی بود؟ او هیچ کس نبود. آدم یک لاقبای بی کس وکار و بی سواد و بدبختی بود که عاشق نی جفتی بود و پولی می گرفت و می رفت. خودش می گفت که از بچگی عاشق نی جفتی بوده و آن قدر برای یادگیری اش دنبال دارودسته مطرب ها این ور و آن ور رفته که از درس و زندگی افتاده و کلاس چهارم دبستان که بوده، از مدرسه بیرونش کرده اند. حالا هم که شصت سالی از عمرش گذشته بود، نی جفتی هم چنان از آب روز و نان شب برایش عزیزتر بود».

اغلب داستان های این مجموعه راوی اول شخص دارند و به موضوعات مختلفی پرداخته اند بااین حال فضای جنگ زده و فقر و مسائل اجتماعی را می توان درونمایه مشترک داستان های این مجموعه دانست. در بخشی از داستان «زخم شیر» که عنوان مجموعه نیز برگرفته از نام همین داستان است می خوانیم: «از بس توی این سه ماه ونیم ماست و پنیر و فرنی خورده بودیم، دیگر رنگ و بوی شیر هم حالم را بد می کرد. سی چهل روز اول، همسایه ها که یکی یکی باروبندیل شان را جمع می کردند و فلنگ را می بستند، برنج و مرغ و ماهی و چیزهای دیگری را که نمی توانستند ببرند به ما می دادند. برق قطع شده بود و یخچال ها تعطیل. هر روز ناهار و شام پلومرغ داشتیم و پلوماهی و قلیه. بعد کم کم بادمجان جای مرغ را گرفت. مرغ و اردک زنده هم ته کشید. ماهی نمک سود هم خداحافظی کرد و رفت و جایش را به فرنی داد. همه کپسول های گاز پر و نیمه پر همسایه ها هم به ما رسیده بود که من و یدول برده بودیم شان پشت بام، ردیف چیده بودیم تا اگر بمباران شد یا ترکشی به یک کدامش گرفت، توی صورت مان نترکد. صدای ترکیدن گلوله های توپ و خمپاره یک دم بند نمی آمد. بیشترشان جاهای دور می افتادند و ما فقط دود و گردوخاکی را که به هوا بلند می شد می دیدیم، آن هم توی روز. شب ها فقط صدا بود و لرزش در و پنجره. شبی که کوچه پشتی مان را زدند، دیوارها و سقف خانه هم حسابی لرزید. لرزشش آن قدر زیاد بود که فکر کردم خانه دارد روی سرمان خراب می شود...».