آرشیو پنجشنبه ۱۴‌شهریور ۱۳۹۸، شماره ۷۱۵۰
صفحه آخر
۱۲
حرف روز

گر بانگ برآید که سری در قدمی رفت

ارمغان بهداروند (پژوهشگر)

سرقت سردیس قیصر امین پور از اتفاقات حاشیه ساز هفته پیش بود. اتفاقی که به اشکال متفاوت قبلا هم اتفاق افتاده بود اما این بار  با واکنش های بیشتری از سوی صاحبنظران مواجه شد.

اتفاق عجیبی نیست که سردیس قیصر امین پور گم بشود و آب هم از آب تکان نخورد. قیصر این ماجرا، سال ها پیش از این هم، گم شده بود و آب از آب تکان نخورده بود. هر دوی این گم شدن های دور و نزدیک، آنقدر به هم شباهت دارند که به شرط ناگزیری، چند خط، فقط چند خط از «ندیدن ها» و «نشنیدن ها» گلایه کنم. قیصر، بیش و پیش از بسیاری از بسیارها، شاعر خیابان های «انقلاب» و راوی خطوط مقدم «جنگ» و شناسه و شناسنامه «درد» بود. اما از وقتی که «بادا مباد گشت و مبادا به باد رفت» دیگر «روزه سکوت» خود را نشکست و بی هیچ «نفرینی» و «آفرینی»، خاکستری تر شد و آنقدر رنج کشید که با «دلی سربلند و سری سر به زیر» خودش باقی ماند و به هیچ قیمت «خیش» به آبروی «خویش» نزد و در دوردست های مصائب مدعیان، در خاک خوزستان آرام گرفت. او پیش از این، آنقدر شبیه مردم شده بود که نمیرد و با شعرهایش نفس بکشد و ادامه پیدا کند. قیصر، آنقدر متفاوت شده بود که خیلی ها نتوانستند به تفاوت هایش بی تفاوت باشند و به او تاختند و هر چند پس از او به خاطره سازی ها از یگانگی ها و رفاقت ها، برای خود نام و نشانی ساختند اما به قول بیهقی: «خردمندان دانستندی که نه چنان است و سری می جنبانیدندی و پوشیده خنده می زدندی که نه چنانست...» و باختند. این از آن روزها و از این روزها هم اگر بخواهم بگویم باید گفت که دزد به کاهدان زده است و اینکه چرا بدین ماجرا هیچ بانگی از «مرغی» برنخاست بی نیاز از تحلیل و تاویل است که قیصر به گناه در چشم و بر زبان مردم مستوجب فراموشی بود. اما چون خود نتوانستند «پس مشتی رند را زر دادند که سنگ زنند و مرد خود مرده بود، که جلادش رسن به گلو افکنده بود و خبه کرده...» قصه، این بود که شنیدید اما:

گر بانگ برآید که سری در قدمی رفت

بسیار مگویید که بسیار نباشد