آرشیو چهارشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۸، شماره ۳۵۷۶
ادبیات
۹
نگاه

خطوط زندگی

«معسومیت» عنوان تازه ترین داستان مصطفی مستور است که در نشر مرکز منتشر شده است. رد ماجرایی که در این کتاب روایت شده در عنوان کتاب و غلط املایی اش دیده می شود. «معسومیت» ماجرای پسری جوان به نام مازیار است که علاقه زیادی به نویسندگی دارد. شرایط زندگی و خانوادگی و خلافکاربودن پدر مانع از ادامه تحصیل مازیار شده اند و او مجبور است در کارواش کار کند تا زندگی اش بگذرد. همین وضعیت و اینکه مازیار نتوانسته درس بخواند دلیل غلط های املایی زیاد اوست. «معسومیت» درواقع داستانی از مازیار است که جابه جا غلط های املایی دارد و به زبان محاوره نوشته شده است. این داستان درواقع سرگذشت مازیار است به قلم خود او و داستان هم به روایت اول شخص نوشته شده است. در بخشی از این داستان می خوانیم: «من گمون می کنم وقتی نویسنده ای عصبانی شد باید قلم و کاغذ رو ازش دور کرد وگرنه کتابش تبدیل می شه به چیزی که به قول پدرم نودونه درصد آدم های نازنین نباید اون رو بخونند و این جدا باعس تاسفه. خب، گمونم بهتره برم سر اصل مطلب. اما قبل از اون باید این رو بگم که من دارم این کتاب رو به خاهش و اسرار اردلان می نویسم. خودش الان نمی تونه بنویسه و به همین خاطر وقتی به من گفت ماجرای اون زمستون رو تو یه کتاب بنویسم فورا قبول کردم چون اردی خیلی گردن من حق داره. یه جورایی به اندازه حقی که وقتی کسی سگ ولگرد مریضی رو وسط زمستون از زیر برف و بوران می آره خونه و کنار شومینه خونه ش گرمش می کنه و بهش غذا می ده، به گردن اون سگ داره. اردی می گه با نوشتن و خوندن این کتاب می شه از شر خیلی چیزها راحت شد. می گه نوشتن مثل باز کردن یه دمل چرکی می مونه؛ درد داره اما راحتت می کنه. چرند می گه. به خدا چرند می گه. این حرف از بیخ وبن مزخرفه. به نظر من نوشتن مثل چنگال کشیدن رو جاییه که از آب جوش یا روغن داغ حسابی سوخته و از سوختگی ورم کرده و حتی یه ثانیه هم نمی تونی دردش رو تحمل کنی. راحتی کجا بود؟! نوشتن از چیزهایی که دوست نداری بهشون فکر کنی مثل اینه که بری تو یه اتاق دربسته و با یه میلیون سوسک و موش و مارمولک زندگی کنی. کاری می کنه که مثل گرگ تیرخورده، شب تا صبح، صبح تا شب زوزه بکشی. اردلان می گه نوشتن از چیزهایی که مثل چاقو تا استخوون تو بدن آدم فرورفته اند و خاندان آدم رو جلو چشمش آورده اند، باعس می شه یه اثر هنری نفیص خلق بشه». خطوط اصلی زندگی  را اغلب اتفاق های ساده ای رقم می زنند که به خودی خود شاید چندان اهمیتی نداشته باشند: ملاقاتی در صف سینما، غافلگیر کردن کسی جلو منقلی کوچک، حمل یک جعبه پر از فیلم ویدئو و نوار موسیقی، تصمیمی ناگهانی به سفر، آشنایی با غریبه ای که زبانش را هم درست بلد نیستیم، از سر ناچاری آشپزی کردن، تلفنی در شب، شاخ به شاخ شدن با وانتی با الوار و اتفاق های کوچک بی معنایی از این قبیل. سرنوشت کاوه را یک قهوه جوش عوض کرد؛ تصمیم فوری به خرید قهوه جوش در عصری بهاری در سال هزار و سیصد و شصت و چهار در شیراز». این بخش ابتدایی داستانی است با نام «بلیت برگشت» از نسیم وهابی که در نشر مرکز منتشر شده است. این داستان شامل پنج بخش است و عنوان هر بخش نامی از یک شهر است: شیراز، تهران، بادالونا، پاریس و پراگ. درواقع این بخش ها و شهرها نقاطی اند که سرگذشت شخصیت داستان، کاوه، در آنها رقم می خورد. آن طور که در آغاز داستان هم آمده، خطوط اصلی زندگی کاوه را اتفاق های ساده ای رقم می زنند که شاید به خودی خود اهمیتی نداشته باشند. پیش آمدهای معمولی و حتی سوءتفاهم هایی با نتایجی به ظاهر سطحی که در طول زمان تاثیرشان را نشان می دهند و گاه حتی سرنوشت ساز می شوند. سرگذشت کاوه از شیراز تا پاریس، عرصه وقوع و پیوند همین اتفاق های ساده است. در بخشی از داستان می خوانیم: «خاک فضا را قبضه کرده بود. انگار می خواست دوشادوش باد گرم هوای شهری را داشته باشد که بوی جنگ می داد. قصرالدشت شلوغ بود. گورکن جوان روی هر گور را با وسواس با خاک می پوشاند، مبادا باد لجوج مرگ را از زیر خاک بیرون بیاورد. گورستان غلغله، همه می خواستند هرچه سریع تر رفتگان خود را به خاک بسپارند و خاک را هم به زمان. آمیختگی صدای گنگ دعاخوان های حرفه ای گورستان با صدای اذان ظهر که از مسجد پخش می شد آوای عجیبی ساخته بود. نغمه ناشناخته ای به زبانی نامفهوم و ضرباهنگی کشدار؛ لالایی مردگان. اسی بالای گور خانم و آقای فراز ایستاده بود و به تلخی به ابراهیم نگاه می کرد که دو قطعه سنگ سیمانی مسطح شکسته پیدا کرده بود تا روی گورها بگذارد. ابراهیم ماژیک سیاه برچسب خورده دانشکده اقتصاد دانشگاه شیراز را از جیب کتش بیرون آورد و اسم مادر و پدرش را روی سنگ ها نوشت و تاریخ زد».