آرشیو چهارشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۹، شماره ۳۷۱۳
ادبیات
۹
شیرازه

یونسکو و آرزوی پرواز

«با این که هیچ دلیلی وجود نداره، آدم ها خیلی کارها می کنن. اما کسانی که روحیه ضعیفی دارن دلایلی ظاهری برای کارهاشون پیدا می کنن. و تظاهر می کنن که به این کارها اعتقاد دارن. می گن آدم بالاخره باید یه کاری بکنه. من از این دسته آدم ها نیستم. قدیم ها نیروی توصیف ناپذیری در من وجود داشت که من رو، به رغم اعتقاد بنیادین به نیهیلیسم، به عمل کردن یا نوشتن وامی داشت. حالا دیگه نمی تونم ادامه بدم.» این یکی از دیالوگ های آقای برانژه در نمایشنامه «عابر هوایی» اوژن یونسکو است. نمایشنامه ای که مدتی پیش با ترجمه سحر داوری در نشر بیدگل به چاپ رسید.

آقای برانژه در نمایشنامه «عابر هوایی»، نویسنده و هنرمند عرصه تئاتر است که برای استراحت و فرار از کار به انگلستان آمده و در خانه ای پیش ساخته در میان علفزارها و بالای بلندی سرسبزی ساکن شده است. در فضای این نمایشنامه، با خانه ای ییلاقی به سبک انگلیسی روبه روییم در کشتزاری به سبک کارهای دوانیه روسو یا اوتریو و شاگال. این خانه کوچک فضایی رویایی را پیش روی بیننده می سازد. همه چیز نورانی است. یعنی بدون سایه روشن و گرفتگی. بقیه صحنه، دشت پرعلف سرسبز و باطراوتی است که بر فلاتی بر فراز دره ای قرار دارد. بلندترین نقطه فلات، که ماجرای نمایش در آنجا رخ می دهد، نیم دایره است، تا از یک سو، پرتگاه خیلی نزدیک باشد و خود را بر لبه آن احساس کنیم و از سوی دیگر بتوانیم در انتهای سمت راست، اولین خانه های سراپا سفید و آفتابی یک روز آفتابی ماه آوریل را در یک شهر کوچک انگلیسی ببینیم. آسمان بسیار آبی و صاف است. همچنین چندین درخت در صحنه نمایش دیده می شود؛ درخت های گیلاس و گلابی که شکوفه داده اند. صداهای بسیار ضعیف ترن هایی را از انتهای دره، در طول رودخانه کوچکی که قابل کشتیرانی است می شنویم که البته رودخانه را هم نمی بینیم اما از صدای خفیف سوت های کشتی، وجودش را حدس می زنیم. کابل های یک تله کابین را می بینیم که دو کابین کوچک قرمز بر آن بالا و پایین می روند. کمی بعد، به تدریج که ماجرا پیش می رود، وسایل دیگری و نیز تغییرات دیگری را بر صحنه خواهیم دید. به این ترتیب، هنگامی که آقای برانژه و خانواده اش بر لب پرتگاه گشت وگذار می کنند، ویرانه هایی صورتی رنگ و پر از گل می بینیم، مرز نیستی، پل نقره ای، و ترنی با خط آهن دندانه ای را بالای تپه روبه رویی خواهیم دید. در ابتدا که پرده بالا می رود، دو پیرزن انگلیسی روی صحنه ظاهر می شوند. آقای برانژه یا همان عابر هوایی، برای فرار از کار به انگلیس آمده تا با خانواده اش استراحت کند اما در اینجا یک خبرنگار برانژه را می بیند و می خواهد برای پر کردن ستونش چند سوال از او بپرسد. برانژه ابتدا روی خوش نشان نمی دهد و می گوید برای استراحت به اینجا آمده و دیگر قصد ندارد که با روزنامه ها مصاحبه کند. با اصرار خبرنگار، برانژه می پذیرد که تنها به یک سوال پاسخ دهد. پرسش خبرنگار این است که چه زمانی یک شاهکار جهانی از برانژه بر صحنه های جهانی اجرا می شود. پاسخی که برانژه به این سوال می دهد، پرسش های دیگری را به وجود می آورد و گفت وگوی این دو ادامه پیدا می کند. برانژه، برخلاف اغلب پاسخ های حاضر و آماده و کلیشه ای که در جواب این قبیل سوال ها داده می شود، این جواب را می دهد یا درواقع این طور اعتراف می کند که همیشه می دانسته هیچ دلیلی برای نوشتن نداشته است. او می گوید که برای سالیان طولانی گفتن این که چیزی برای گفتن وجود ندارد تا حدی تسکینش می داده اما حالا به این موضوع واقعا یقین پیدا کرده است. و این دیگر نه یک یقین روشنفکرانه یا روانی، بلکه یک یقین عمیق یا به عبارت بهتر یک یقین فیزیولوژیک است که در پوست و گوشت و استخوان او نفوذ کرده است. او می گوید که کار ادبی و هنری دیگر برای او بازی نیست بلکه در حکم گذرگاهی است که باید او را چیز دیگه ای برساند اما مسئله این است که گذرگاهی وجود ندارد و او به جای دیگر یا چیز دیگری نمی رسد.

خبرنگار از برانژه می پرسد که این گذرگاه باید به چه چیزی می رسید و برانژه می گوید که خودش هم نمی داند و اگر می دانست مسئله اش حل می شد. در نهایت خبرنگار می گوید که برانژه یک پیام برای خوانندگان بدهد و برانژه هم در پاسخ می گوید: «همه پیام ها داده شده ن. تا دلتون بخواد پیام دور و برتون ریخته. کافه ها و دفاتر روزنامه ها پرن از ادبای اشراق یافته ای که همه چی رو حل کرده ن. اونها کاملا به روزن. هیچ چیز آسون تر از یک پیام خودبه خودی نیست. خوش به حالشون. استنباطشون اینه که حق با تاریخه، در حالی که تاریخ جز اراجیف بافتن کار دیگه ای نمی کنه...». در حالی که برانژه در حال مطرح کردن ایده هایش درباره تاریخ و نظم مستقر و کار روشنفکری است، روزنامه نگار می گوید که ادعا می شود که او به دلیل ترس از رقبا است که تئاتر را رها کرده است. برانژه در برابر این حرف، بی آنکه از کوره در برود با خونسردی به صحبت هایش ادامه می دهد و از ضرورت «بازسازی درونی» می گوید و به انتقاد از نویسنده ای امروزی می پردازد که فکر می کنند جلوتر از تاریخ هستند در حالی که تاریخ آنها را پشت سر گذاشته است. برانژه در نهایت می گوید که از تئاتر، بازیگرها و حتی از زندگی خسته شده است: «تازه از خودم می پرسم آیا ادبیات و تئاتر به درستی می تونن آدم رو متوجه پیچیدگی عظیم واقعیت بکنن؟ آیا امروزه روز هنوز کسی می تونه دیگران رو یا خودش رو به وضوح درک بکنه؟ ما داریم کابوس وحشتناکی رو تجربه می کنیم. ادبیات هیچ وقت قدرت و برندگی و کشش زندگی رو نداشته؛ امروزه که دیگه کمتر. ادبیات، برای هم تراز بودن با زندگی، باید هزاربار هولناک تر و وحشتناک تر از اینها باشه. ادبیات هر قدر هم که هولناک باشه، فقط می تونه تصویر بسیار کم رنگ تر و بسیار ضعیف تری از هولناکی حقیقی ارایه بده و البته همین طور هم از واقعیت جادویی. ادبیات شناخت هم نیست، چون صرفا یک کلیشه ست: یعنی، خودش به صورت کلیشه درمی آد، به سرعت متحجر می شه؛ و بیان، به جای اینکه پیش بیفته، عقب می مونه. چه کار می شود کرد که ادبیات کاوش قابل توجهی بشه؟ حتی دنیای خیالی هم کافی نیست. واقعیت، اون واقعیتی که ادبیان فکور فکر می کنن که می تونن منعکس کنن یا بشناسن -والبته فقط فکور ادیب وجود داره- این جور واقعیت خیلی فراتر از تخیله؛ ضمیر آگاه دیگه حتی نمی تونه اون رو درک کنه...».