آرشیو پنجشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۹، شماره ۴۶۴۷
عکس
۵
نوشتن با دوربین

گزارش تصویری از مواجهه با دریای کرونازده

ماهی که بر خشک اوفتد

امیر جدیدی

وقتی ماشین از کندوان و سیاه بیشه یا از سوادکوه و دوآب و ورسک سرازیر می شود کم کم بوی شمال به مشام می رسد. موهای بدون تاب تاب برمی دارد و لایه نازکی از نم روی پوست جاخوش می کند. اگر به چشم عقل نگاهش کنی، می توانی نک و نال کنی و از رطوبت و بوی نم آزار ببینی اما اگر با چشم دل ببینی اوضاع کاملا فرق می کند. با سرازیری جاده دلت هم سرازیر می شود و چشم که باز می کنی خودت را کنار آب می بینی. این آب جذبه ای دارد که هر اهل دلی را به سوی خودش می کشد. برای بچه ها قضیه دلی تر هم می شود. وقتی که دیگر به نزدیکای ساحل رسیدی جایی هست بین کودکی و دریا، تپه ای از شن که بالا آمده و قد کوتاه بچه اجازه نمی دهد که آبی دریا را ببیند. اینجاست که داد می زند و زیر لب می خواند دریا دریا دریا عشق ما دریا و... من در تمام سال های کودکی ام این طور با دریا مواجه شدم. آن هنگام که به آن تپه لعنتی می رسیدم هر چه در توان داشتم را توی پاهایم می ریختم تا زودتر دریا را ببینم. حواسم هست که اینجا نباید هر چه در دلم می گذرد را بگویم. اما این بار را بگذارید به حساب عجیب ترین روز زندگی یک آدم. اگر مرا به خیال پردازی متهم نکنید. اگر قرار باشد در این صفحه چیزهایی که دیده ام و افکاری که در سرم می گذرد را به شما هم نشان دهم. دوست دارم تصاویری را ببینید که همین چند روز پیش در شمال ایران برداشتم. دوست دارم به شما بگویم که چه چیزی در ذهنم می گذشت وقتی که از پشت ویزور به دریا نگاه می کردم. من برای گزارش گرفتن از کرونا و درگیری که مردم دارند به آنجا رفتم. روز تلخی را گذراندم و شاید عجیب ترین تجربه سال های زندگی ام را در همان صبح تا عصر آن روز یکجا با هم تجربه کردم. کله ام داغ کرده بود. خوبی شهرهایی که رود و دریا دارند، این است که می توانی همه خستگی ات را با خودت ببری لب رود و دریا و هر چه درد داری را خالی کنی و بر گردی. درست مثل قدیم ها که مرد همسایه با زیرشلوار و زیرپوش سطل به دست خودش را به لب جوب می رساند و انبوه چرک و پلیدی را راهی آب جوب می کرد و دوبار محکم به ته سطل می زد تا شیره جان سطل هم خالی شود. بعد سیگاری می گیراند و احتمالا به تنها چیزی که فکر نمی کرد، سرنوشت آب بود. حالا خودم را در هیئت مرد همسایه می دیدم که قرار بود هر چه درد دارم را به دریا بریزم. اما این بار قضیه فرق می کرد. من قد کشیده بودم و تپه شنی مانعم نبود، اما برای رسیدن به دریا غیر از تپه شنی، پلیس و گارد ساحلی هم بودند که مانع دیدار بودند. همچون ماهی بر خشک اوفتاده، رفتم جلو و سر کج کردم و گفتم که خبرنگارم و آمده ام که از همین قرنطینه دریا عکس بگیرم. مدارکم را چک کردند و اجازه دادند. اما حقیقتش این بود که داشتم به دریا می رفتم تا خودم را خالی کنم. بیچاره دریا که حتی در این احوال هم نتوانست روی آرامش ببیند.