آرشیو شنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۹، شماره ۵۶۶۱
صفحه آخر
۲۰
مقطع حساس کنونی

پسرعموها و دخترعموها و عوض شدن زمانه

(1)
امید مهدی نژاد

 در روزگاران قدیم در یکی از شهرهای ناحیه جنوبی دو برادر زندگی می کردند که اولی هفت پسر و دومی هفت دختر داشت. برادر اول همواره برادر دوم را مورد ریشخند قرار می داد که هفت دختر دارد و یک دانه پسر هم ندارد و برادر دوم همواره از این ماجرا ناراحت بود. یک روز وقتی پدر دخترها خسته از کار روزانه و طعنه های برادرش به خانه برگشت، یکی از دخترها به او گفت: ددی جان چی شده؟ پدر دخترها گفت: امروز عموی تان بار دیگر مرا بابت این که هفت تا دختر دارم و یک دانه پسر هم ندارم مورد تحقیر قرار داد. دختر گفت: ای پدر، زمانه دارد عوض می شود اما برای عمو فکری دارم. پدر گفت: چه فکری؟ دختر گفت: به عمو بگو اجازه بدهد یکی از ما و یکی از شاه پسرهای او تنهایی به سفر برویم و ببینیم کدام مان از پس خودمان برمی آییم. پدر دخترها اول نپذیرفت اما دوم پذیرفت و این پیشنهاد را با پدر پسرها در میان گذاشت. پدر پسرها نیز که مطمئن بود دخترها یک مشت چولمن و قرتی هستند، قبول کرد. هفته بعد یکی از دخترها و یکی از پسرها کوله بار سفر بستند و به راه افتادند. در راه به یک دوراهی رسیدند که یک طرف آن «راه بی برگشت» و طرف دیگر آن «راه زودبازده» بود. پسر از راه زودبازده رفت و دختر از راه بی برگشت و قرار گذاشتند یک سال دیگر همدیگر را همان جا ملاقات کنند. دختر رفت تا به شهری رسید که در آنجا کارهای تولیدی و خدماتی رونق داشت. پس اسبش را فروخت و چند دست لباس مردانه خرید و اتاقی کرایه کرد و در رستورانی به کار مشغول شد. دختر با پشتکار زیاد کار در رستوران را ادامه داد به طوری که ظرف ده ماه از ظرفشویی ساده به سرظرفشویی و سپس سرنظافتچی و سپس گارسونی و سپس دستیاری آشپز و در نهایت آشپزی رسید. روزی مالک رستوران که مرد جوانی بود و از علاقه و پشتکار دختر خوشش آمده بود، او را به دفتر خود فراخواند و گفت: می خواهم تو را به عنوان سرآشپز رستوران منصوب کنم...