آرشیو چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۹، شماره ۵۷۰۶
صفحه آخر
۲۰
درنگ

کنار پنجره فولاد

محسن عرب خالقی (مداح- شاعر)

روز اولی که رسیدیم مشهد، دلش طاقت نیاورد. انگار بال بال می زد برای زیارت. همه رفتند مسافرخانه ای برای استراحت و غبار سفر تکاندن. دستم راگرفت. نوری توی دلم جوانه زد. انگار که من تنها مرد و مددش بودم و تکیه گاهی امن برای گم نشدنش. خم کوچه ها را گذشتیم تا رسیدیم به خیابان اصلی. آن روزها نمی دانستم زیارت مخصوص یعنی چه و چرا مشهد این قدر شلوغ است. ما هم شدیم دوتا از هزاران قطره ای که به سمت اقیانوس می رفتند. لب هایش مدام تکان می خورد و مراقب بود دستش از دستم جدا نشود.

رسیدیم به صحنی که توی دلم انقلاب به پا کرد. حال خوشی داشت. دل داده بودم به کوکوی کبوتران حرم و محو تماشای کاشی ها، گنبد، رواق ها و فواره ها بودم. آرام آرام رفتیم و رسیدیم به جایی که بعدها اسمش را یاد گرفتم؛ پنجره فولاد. کنار پنجره فولاد وقتی با گریه گفت یا امام رضا دلم ریخت . بعد دست کشید به شبکه های پنجره و کشید به سینه ام، به پلک هایم. بعد عقب عقب و با احترام رفتیم و کماکان لب هایش تکان می خورد. تشنه ام بود. با احتیاط عرض تشنگی کردم و و راه کج کردیم سمت سقاخانه اسماعیل طلا. آن موقع ها هنوز بساط کاسه های طلایی و زنجیر بود. یک کاسه که خلوت شد تویش آب گرداند و کاسه را پر از آب کرد و ریخت به حلقم. گواراترین آب دنیا بود انگار. چنان خنکایش به جگرم جلا بخشید که هیچ وقت فراموش نمی کنم. دور دهانم هنوز خیس بود که گفت سلام بده. گفتم به کی؟ و گفت: بگو سلام بر حسین و لعنت بر یزید. اسم حسین دل پنج سالگی ام را لرزاند. غمی نجیب قلبم را احاطه کرد. بعد گفت یک قولی به من بده. گفتم هرچه باشه چشم. گفت: هرجا جگرت خنک شد بگو فدای لب تشنه اباعبدا... و پلک هایش خیس شد. من همان جا، سال ها پیش، جایی مثل امروز دلم را گره زد به نامش. یادم نیست تا الان چندبار دلم خنک شده و چندبار یاحسین گفته ام. یادم نیست چندبار گریسته ام و گریانده ام؛ اما ایام زیارت خیلی یاد مادرم می افتم. این یادداشت تمام شد. لطفا اگر دوست داشتید برای شادی روحش صلوات بفرستید.