آرشیو پنجشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۹، شماره ۴۶۹۴
صفحه آخر
۱۶
رسم زمانه عوض شده

داستان های منتشر نشده جمال میرصادقی را هر هفته در این صفحه بخوانید

هجرت

جمال میرصادقی

از سر خاک زنش که برگشتند، کودکش را بر دوش گرفت و از شهر بیرون آمد. مرض شهر را گرفته بود. مردمان فربه می شدند و فربه می شدند و از حرکت می ماندند. می افتادند و می مردند. بیماری بسیاری را برده بود و همچنان می برد. زن او از اداره که به خانه آمده بود، شروع کرده بود چاق شدن و چاق شدن، هفته ای نگذشته بود که توی بیمارستان مرده بود. هر روز زاری ها از جایی بلند می شد. زن ها و مردها از سر کار های شان که برمی گشتند، می خوابیدند و صبح که بیدار می شدند، بدن شان گوشت آورده بود.

عزادار ها در شهر راه افتاده بودند و زاری می کردند و به سر و سینه خود می زدند و بخشایش می طلبیدند... شهر مرض زده بود. بیماری پیر و جوان را می برد. بیمارستان ها پر شده بود. بچه ها پدر و مادر های شان را از دست می دادند و توی شهر ول می گشتند، بیماری سراغ آنها نمی رفت. بعضی خانه و زندگی شان را رها می کردند و از شهر می رفتند.

 راه که افتاد، عده ای با او همراه شدند. بچه ها دنبال شان راه افتادند. راه بیابان را در پیش گرفتند. هر چه از سواد شهر دور می شدند، صدای عزادار ها کمتر می شد.

«کجا داریم می ریم رییس؟»

«جایی که باید بریم.»

«تاریکه.»

«چراغ ها تون رو روشن کنین.»

 پیش روی آنها بیابان تاریک بود. ماه زیر ابر رفته بود، هر کدام از آنها چراغی به دست داشتند. بعضی ها بچه ها را کول کرده بودند. راه ناهموار بود، سرازیری و سربالایی بود. زن ها و بچه ها پیشاپیش آنها می رفتند. هر چه پیش می رفتند، ابر ها کنار می رفتند و آسمان روشن تر و هوا خوش تر. تاریکی می شکست. ستاره ها می درخشیدند... لباس های سیاه از تن شان می ریخت.  زنی شروع کرد خواندن، دیگران با او همراهی کردند و آوازشان بلند شد. ستاره صبح که طلوع کرد، آواز پرنده ها با آنها همراه شد. به بیشه زاری رسیده بودند. صبحگاهی روشن سر برمی آورد. خورشید بر برگ های درخت ها، ذره های طلا می ریخت، از دور صدا هایی آنها را می خواندند. تولد دوباره ای یافته بودند.