آرشیو چهارشنبه ۸ امرداد ۱۳۹۹، شماره ۴۹۴۷
تاریخ و اقتصاد
۲۶
واکاوی

صدای مقاومت آبادان

ما صدای مقاومت آبادان بودیم. باید می ماندیم. روز دوم جنگ برق آبادان قطع شد، چون تاسیسات آب و برق را هواپیماهای دشمن بمباران کردند. برق ما هم قطع شد و این مساله مهمی بود، چون صدای مقاومت شهر بودیم و چشم همه به ما بود. اگر صدا را می شنیدند، یعنی شهر هنوز زنده است. با قطع بودن برق امید مردم از دست می رفت؛ مردمی که هنوز شهر را ترک نکرده بودند. این تنها چیزی بود که به اداره برق گفتیم. آنها هم گفتند: ژنراتوری با این قدرت نداریم که برق شما را تامین کند. به شرکت نفت گفتیم، گفت: نداریم. کمیته ای در آن زمان به سرعت در آبادان تشکیل شده بود به نام کمیته ارزاق که بتواند به نهادهایی که پرسنل شان در شهر ماندند و با جنگ مرتبط هستند غذا بدهد.

رفتیم دفتر کمیته ارزاق و گفتیم که موتور برق می خواهیم. گفتند: ما ژنراتور نداریم، اما یک نانوایی هست که تعطیل شده و یک ژنراتور یک کیلووات دارد برای وقت هایی که برق می رفته. برویم و آن را بیاوریم. یکی از دوستانم به نام آقای غلامعلی قلمبر با یک وانت کرم  رنگ که داشتیم، رفت و آن را آورد. حالا ما فکر می کردیم با آن همه کارها راه می افتد؛ هم تولید و هم ساختمان را می توانیم برق بدهیم. وصل که کردیم دیدیم نه، ژنراتور نمی کشد. برق اتاق ها را خاموش کردیم و دیدیم نمی کشد. رسیدیم به خود استودیوی تولید و دیدیم باز هم نمی کشد. برق اتاق فرمان و استودیوی پخش را هم خاموش کردیم، باز هم نکشید. دست آخر دیدیم فقط میز صدای ما با این ژنراتور راه می افتد. برای آن هم زود داغ می کرد و بعد دو ساعت از کار می افتاد. یعنی همان اول، کمی که کار کرد شروع کرد به داغ شدن و آقای قلمبر شروع کرد به باد زدن آن. گفتیم نزدیک اذان خوب است اعلام اذان کنیم و بگوییم به علت مشکلات فنی فعلا از این ساعت ارتباط ما با شما برقرار شد، بعد اگر دوباره موتور داغ کرد، دوباره ارتباط را قطع کنیم. صدای زمینه و خیلی چیزهای دیگر هم می خواستیم که نبود. یک ضبط داشتیم که باتری می خورد. آن را آوردیم پشت میز صدا و همان کاست هایی که من از اذان و ادعیه آماده کرده بودم هم آوردیم و گذاشتیم جلوی میکروفون و کار را شروع کردیم. اذان و موسیقی را با ضبط پخش کردیم و بعد اطلاعیه های ارگان ها را خواندیم تا دوباره موتور داغ کرد و میز صدا اصطلاحا رفت. یکی، دو روز بعد خود نهادهای شهر فهمیدند که رادیو چقدر لازم است. خودشان یک ژنراتور قوی جور کردند و مشکل برق را برای ما حل کردند. از آن به بعد برق شهری داشتیم و اگر برق قطع می شد ژنراتور را روشن می کردیم.فضا دستمان آمد و رفتیم به سمت اینکه برنامه ریزی کنیم. یعنی ببینیم متناسب با جنگ باید چه برنامه هایی تهیه کنیم. مثلا گزارش از مناطق خرمشهر را که بیشتر در تیررس بودند، شروع کردیم. مصاحبه با مجروحان و فرماندهان هم اضافه شد. در این برهه، وجود مرحوم آیت الله جمی، امام جمعه آبادان، واقعا وزنه پربرکتی بود برای همه شهر. هر روز به ما سر می زد و چون ما در ستاد نماز جمعه هم بودیم، با ما انس ویژه ای داشت. این موضوع در کتاب خاطرات خودشان (نوشتم تا بماند) هم آمده که هر روز به ما سر می زد و مهمان ها و شخصیت هایی را که از استان های مختلف می آمدند،  می آورد رادیو که صحبت کنند و پیام بدهند. این تقسیم کارها باعث شد ما مسوولیت بیشتری احساس کنیم و من مسوولیت گرفتم؛ یعنی هم مسوول آرشیو شدم، هم مسوول پخش. بعد هم اتوماتیک وار هر نیرویی که می رفت یا بازنشسته می شد، یکی از بچه های مستعد یا مذهبی که می شناختیم را جا یگزین می کردیم و به آنها کار یاد می دادیم. همه ما می دانستیم که کارهای مان فقط آن چیزی نیست که موظفی ماست. هر کس، به هر کاری که زمین مانده بود کمک می کرد. مثلا ما یک نیروی خدماتی خیلی خوب داشتیم به نام آقای نوروزی. اما توی ساعاتی که نبود، خودمان جارو می گرفتیم دست و رفت وروب می کردیم. یادم هست که مدتی از نظر آب توی مضیقه بودیم. یکی از همکارها به نام سیدعبدالله میرطالب آستین بالا زد و توی محوطه یک چاه آب کند که به چاه سیدعبدالله مشهور شد.خلاصه آن زمان، همه بچه ها همه کاره بودند.من با گویندگی شروع کردم؛ اما علاقه زیادی به گویندگی نداشتم. دیدم آرشیو به سازماندهی نیاز دارد. سراغ آرشیو رفتم. کم کم با تهیه کنندگی هم آشنا شدم. به طور طبیعی در وقت هایی که می توانستم تلفن جواب می دادم، اطلاعیه می نوشتم، صدابرداری می کردم، گزارش می گرفتم و گاهی مطلبی هم می نوشتم. اینها باعث شدند که من با صفر تا صد کارها آشنا شوم و خود به خود مسوول بعضی کارها باشم. مثلا من مدیر پخش بودم و مدیر تولید کسی دیگری بود؛ اما کمکش می کردم. گزارشگر دوستان دیگری بودند؛ اما کمک شان می کردم. مسوولیت آرشیو با من بود و آموزش صدابردارها و متصدی پخش را هم پی می گرفتم. یعنی در این قضایا مسوول آموزش هم شدم. کم کم کار به جایی رسید که تهیه کنندگی هم می کردم و در صداوسیما با حکم تهیه کنندگی ارشد بازنشسته شدم. در مقطعی، از سال 1363 تا روزهای بین عملیات های کربلای چهار و پنج هم سرپرست رادیو بودم. چون مدیر رادیو، آقای صدرهاشمی، رئیس فرهنگ و ارشاد اسلامی استان خوزستان شده بود. ایشان رفت و من مجبور بودم سرپرستی را هم داشته باشم. در آذر سال 1364 دشمن آن قدر آنتن جمشیدآباد را زد که از کار افتاد و نتوانستیم تعمیرش کنیم. بعد برای ما یک فرستنده سیار قدرتمند آوردند که ما آن را بیرون شهر در منطقه 1200 (در پنج کیلومتری جاده آبادان - اهواز) کار گذاشتیم. آن فرستنده را هم بعد از عملیات کربلای چهار با هواپیما زدند و دیگر خلع سلاح شدیم.

 کتاب «فرکانس 1160: اینجا آبادان، صدای مقاومت و ایستادگی/  هنا عبادان، صوت الصمود و التصدیر»، فضل الله صابری