آرشیو پنجشنبه ۳ مهر ۱۳۹۹، شماره ۴۷۵۱
صفحه آخر
۱۲
پای بی قرار

روز هشتاد و پنجم

شرمین نادری

گاهی قبرستان یک شهر می شود و حتی برای رسیدن به این خیابان یا آن کوچه اش باید سوار اتوبوس شوی و برای سر زدن به دو نفر همزمان باید اهل پیاده روی زیر درخت ها و آفتاب باشی. به پسرخاله پدرم می گویم این درخت ها کی اینقدر بلند شدند و به آن یکی که وقت نکرده مانتوی مشکی بپوشد و قشنگ و سبزرنگ به قبرستان آمده، می گویم تو این قطعه را شبیه پارک کرده ای.بعد اما قدم می زنم روی سنگ ها و از این قبر به آن یکی می روم و گاهی از سلیقه عجیب آدم ها در انتخاب شعرها و سنگ ها حیرت می کنم و گاهی اینقدر با صاحب سنگ همدل می شوم که می نشینم کنارش و برایش فاتحه ای می خوانم و حتی از تابستانی حرف می زنم که رفته اما گرمایش را جا گذاشته است.بعد پسرخاله پدرم صدایم می کند و سنگ دختردایی پدرم را نشان می دهد که جوان جوان مرده و می گوید کسی چه می داند کی نوبت ما می شود، می گویم شما از جنگ و خط مقدم و مین یابی جان سالم به در بردید حالاحالاها می مانید که می بینم سکوت می کند و می گوید بعید می دانم و بعد با چشم های جمع شده از لبخند می گوید کسی در جنگ سالم نمی ماند.این را می گوید و به قطعه بزرگ و پردرخت نگاه می کند. می گویم اینجا شهر است، پر از زنده و مرده و بعد می گویم مثل همه شهرها و حواسم می رود به آدم هایی که گوش تا گوش با ماسک و دستکش و حتی نقاب پلاستیکی ایستاده اند بالای سر گور عزیزی و با هم حرف می زنند و از هم گله می کنند و توی گوش هم قصه می گویند و قهر و آشتی می کنند و به روی خودشان نمی آورند که روزی این شهر با قبرها و سنگ های گاه عجیب و درخت های گاه بلندش، خانه همه مان خواهد شد. درست مثل شهری که امروز خانه است با آن پنجره ها و درها و دیوارها و خنده ها به قول پسرخاله پدرم کسی چه می داند و می روم که قدم بزنم و پای بی قرارم، من را در شهر بزرگ آخر بچرخاند.