آرشیو دوشنبه ۱۳ تیر ۱۴۰۱، شماره ۵۲۴۸
صفحه آخر
۱۲
پیاده رو

قهوه سرد خانم نویسنده

امید مافی

از زندگی سیر بود. همه دلخوشی اش پیراهن چهارخانه مردش بود. مردی که همین دو سال پیش حین کار در بالای شهر از ارتفاع سقوط کرد و تمام. همو که در فاصله آسمان تا زمین حتی فرصت نکرد دگمه هایش را ببندد و به عسل چشم انتظارش فکر کند. 

از زندگی سیر بود. حرف کوچک شدن سفره ها که شد پوزخندی زد و گفت: آرزوها کوچک شده، دوستت دارم ها کوچک شده، خانه ها کوچک شده، سبدهای میوه کوچک شده و البته من کوچک شدم وقتی دختر پنج ساله ام ذرت مکزیکی و آیس پک شکلاتی خواست اما به قدر کافی پول در کارتم نبود. به روح مسافرم کوچک که نه، آب شدم. 

از زندگی سیر بود. از جهان تلخ تر از زهر هلاهل که روزگاری با حضور همسرش در کافه های دنج تخت طاووس رمانتیک به نظر می رسید. پس نفسی به قدر یک آه کشید و گفت: وقتی شریک زندگی ام برای چند تراول بیشتر ساعت ها در بالای برج ماند و دست آخر خون به مغزش نرسید و سقوط کرد، روزگار چنان نمکی روی زخم های من و یک دختر کوچک پاشید که ناگزیر من و عسلم دست تکان دادیم و پدری که هزار و یک آرزوی کال داشت را از دست دادیم. بعد در کنج خانه اجاره ای جنوب شهر به یاد همه روزهای شیرین هاشورخورده شمع روشن کردیم و به عشق همان روشنایی محدود گریستیم. داد از این بیداد... 

از زندگی سیر بود. زن نویسنده ای که بابت ویراستاری یک رمان، پانصد هزار تومان به حسابش واریز شده بود و اصلا نمی دانست با این پول، فیش آب و برقش را بدهد، کتاب و مجله بخرد، برنج هندی بخرد، زخم های تنش را مرهم بگذارد یا برای نازدانه ای که مدام بهانه پدر نداشته اش را می گیرد پاستیل و پاپ کورن و اسمارتیز بخرد تا لااقل لبخندی بر گوشه لب دخترک بنشیند و سمفونی دریاچه قو را به حافظه بسپارد.  قسم می خورم از زندگی سیر سیر بود، زنی که در آستانه چهل سالگی حتی یک طره سیاه نداشت و اقرار می کرد اگر پای عسلش در میان نبود و اگر خرج مرگش از زندگی اش بیشتر نمی شد، زودتر از اینها چمدان ها را می بست و به ملاقات همسرش در فراسوی ابرها می رفت تا هم تقویم ننگ آوری که قصد ندارد به سر برج برسد رهایش کند و هم در کنار مردی که عاشقش بود، ترسش از مرگ فروبریزد.