آرشیو پنجشنبه ۱۱ خرداد ۱۴۰۲، شماره ۸۱۹۹
دیدگاه
۶
گزارش

قلعه شوش در تیررس دشمن بود

نجات تاریخ با صدای خمسه خمسه

بهنام رضایی مالمیر

این نوشته روایتی است از زبان جعفر مهرکیان باستان شناس ایرانی درباره بخشی از تاریخ شفاهی کشور در دوران دفاع مقدس که در قالب یک گفت وگو و گزارش، روایت می شود.این روایت ، شرح نجات بخشی آثار موجود در قلعه و موزه های شوش و هفت تپه در دوران آغازین جنگ تحمیلی است. در این روایت نمی توان به سادگی از کنار نام جعفر مهرکیان تال بلاغی گذشت. او زاده آبادان است و بخش مهمی از دوران حیات فرهنگی و زندگی خود را در خوزستان سپری کرده است. مهرکیان از رشته حقوق چشم می پوشد و باستان شناسی می خواند. او در دوران فعالیت های علمی، پژوهشی و کاری خود، عضو کمیته نقش برجسته ها و کتیبه های سازمان میراث فرهنگی، نماینده و عضو هیات رئیسه اولین انجمن باستان شناسی ایران و عضو انجمن ایران شناسی اروپا بوده است و بنا به شواهد موجود، مهرکیان را باید کاشف بیشترین نقش برجسته های ایران بویژه در دوره الیمایی دانست.

انقلاب...

تازه انقلاب شده بود، میراث فرهنگی درگیر شرایط ویژه خود بود و حال و روز چندان خوبی نداشت. در روزهایی که چیزی با نام سازمان میراث فرهنگی وجود نداشت، همه رویدادها در مسیر رکود سیر می کرد. آنچه در این میان به چشم می خورد، فقط یک مرکز باستان شناسی ایران بود. موزه ایران باستان هم جزئی از همین مجموعه به حساب می آمد و یک اداره کل حفاظت از آثار باستانی و تاریخی که ساختمانی مجزا داشت. اداره کل موزه ها هم بود که به شکل مجزا اداره می شد. نیروهای شاغل در اداره کل حفاظت از آثار باستانی و تاریخی که بعدها به دفتر آثار تاریخی تغییر نام پیدا کرد، به همراه نیروهای مرکز باستان شناسی که دفتر آن در همسایگی وزارت امور خارجه بود، برای گفت و گو و همبستگی های دوران انقلاب همیشه دورهم جمع می شدند. بین این افراد یک رفاقت و دوستی ویژه ای شکل گرفته بود. طی این جلسات و با وجود رکود روزهای آغازین در حوزه کاری، جلسات همچنان برقرار بود. کار خاصی نبود و ما بیشتر وقت خود را به گفت وگو در دفتر و پیرامون مسائل روز جامعه و حال و هوای انقلاب می گذراندیم. آن روزها برای بچه های باستان شناسی روزهای ویژه ای بود. در این بین خیلی ها دچار دلهره و نگرانی خاصی بودند. از آدم های آن روزها هنوز حسن قره خانی، حسن رضوانی، حسن رضوی و رجب لباف را به خاطر دارم. آدم هایی پرجنب وجوش و امیدوار به آینده. این ایام مرکز باستان شناسی به شکل شورایی اداره می شد ولی رسمیت نداشت و به گونه ای بود که در قالب رئیس و کارمند نمی گنجید.

مهرآباد...

بعدازظهر یکی از همین روزها که با دوستان دیگری در حال ناهار خوردن بودیم، با صدای مهیب و هول انگیزی مواجه شدیم. صدا، صدای انفجار بود. همگی به سمت خیابان دویدیم. خبرها حکایت از این داشت که فرودگاه مهرآباد مورد اصابت حمله موشکی قرار گرفته است. با عجله به طرف فرودگاه راه افتادیم. درست شبیه دسته های سینه زنی، ماشین پیدا نمی شد. ما به سمت مرکز صدا می رفتیم. عراق حمله خود را شروع کرده بود. البته پیش از این نیز از تحرکات حزب بعث در مرزها خبرهایی به ما رسیده بود و چندان بی اطلاع نبودیم. از آنجایی که خوزستانی بودم، از شرایط منطقه کاملا خبر داشتم. خبرهایی نیز از حمله دشمن به موزه آبادان به گوش ما رسیده بود و بر نگرانی های ما می افزود. شنیده بودم عراق بدون هدف به شهرهای مرزی شلیک می کند و برخی از این شلیک ها به موزه آبادان در نزدیکی احمدآباد اصابت کرده است. آن روزها ما در تهران و در خیابان اسکندریه شمالی زندگی می کردیم. هر لحظه خبرهای تازه ای از خوزستان به ما می رسید و بر دلهره ما در خصوص مناطقی مانند شوش و آبادان می افزود. عراقی ها به سرعت به جاده اندیمشک و حوالی شوش رسیده بودند و از سرعت پیشروی خود تعجب می کردند. جنگ آغاز شده بود و مردم دسته دسته و گروه گروه به شکل داوطلبانه به سمت مناطق جنگی حرکت می کردند. اخبار این حرکت ها هر لحظه منتشر می شد و ما که تازه از نگرانی های تخریب تخت جمشید رها شده بودیم، با توجه به شنیده هایی که از خوزستان در مورد خطراتی که ممکن بود متوجه آثار و اشیای موجود در این منطقه و دیگر مناطق شود، دچار سردرگمی همراه با تشویش شده بودیم.

ما چند نفر...

نگرانی های خود در خصوص شرایط ویژه خوزستان و نیاز به سرعت بخشی در نجات آثار و اشیای فرهنگی موجود در منطقه را به گوش رئیس دفتر آثار تاریخی، باقر آیت الله زاده شیرازی رساندیم. درهمین زمان اگر درست در خاطرم مانده باشد، ابوذری رئیس مرکز باستان شناسی بود، اما نام رئیس اداره کل موزه ها را به خاطر ندارم. با مشورت ها و رایزنی هایی که صورت گرفت، موافقت شد چند نفر به شکل داوطلبانه برای انتقال و نجات بخشی آثار موجود در موزه های خوزستان و لرستان به سمت این مناطق حرکت کنند. زنده یادان یزدان کوشان فر و احمد امیری از طرف دفتر آثار تاریخی (اداره کل حفاظت) و من از طرف مرکز باستان شناسی؛ هر سه باستان شناس بودیم. قرار شد با یک دستگاه لندرور و یک راننده از طرف اداره کل موزه ها، با چند کارتن، مقداری سیم سرب، پنبه و لوازم ابتدایی به طرف خوزستان راه بیفتیم و راه افتادیم.

خوزستان...

ما با یک لندرور که نه چراغ داشت و نه نایی برای راه رفتن، از تهران به سمت خرم آباد و از آنجا به سمت خوزستان حرکت کردیم. یک روز در اراک، یک روزخرم آباد و روز سوم به خوزستان (اهواز) رسیدیم. در ورود به خوزستان صدای غالب شهر، صدای آژیر حمله بود. شهر از ساکنان تخلیه می شد و به جای آن نیروهای مردمی و نظامی بودند که فوج فوج به طرف خوزستان برای نجات خوزستان قهرمانانه حرکت می کردند. آشفتگی و سردرگمی همه جا به چشم می خورد. با حکم تام الاختیاری که در دست داشتیم از میان خودروهای نظامی در حال عبور به سمت اداره فرهنگ و هنر (ارشاد) حرکت کردیم. در آن زمان اداره جهانگردی و اداره فرهنگ و هنر با هم ادغام بودند و از موجودیت واحدی به نام میراث تا این زمان حرفی نبود. به محض اینکه به درب اداره رسیدیم، ترکش های خمسه خمسه {در دوران جنگ ایران و عراق از آن جایی که آتشبارهای توپخانه عراق به صورت پنج تایی شلیک می کردند، بین عراقی ها به «خمسه خمسه» معروف شده بودند.} به دیوار مقابل اداره اصابت کردند و با این پیام متوجه شدیم عراقی ها راه پر از دود و آتشی برایمان ترتیب داده اند. وارد یک زیرزمین شدیم، می گفتند اداره فرهنگ و هنر است. با افرادی که آنجا بودند در خصوص ماموریت محوله صحبت کردیم و گفتیم برای نجات آثار موزه های شوش، هفت تپه و آبادان آمده ایم. لوازم مورد نیاز خود را با افراد داخل زیرزمین مطرح کردیم، خنده شان گرفت! باورشان نمی شد در این شرایط برای چنین کاری آمده ایم. گفتند: مردم دارند کشته می شوند و شما می خواهید برای نجات آثار بروید؟ توضیح دادیم و پیرامون شرایط موجود حرف زدیم. از تنها وسیله ای که قولش را گرفتیم یک ماشین سیمرغ بود که می گفتند در اختیار موزه شوش است. یک ماشین بدون چراغ و از کار افتاده و مسیری که نیاز به یک ماشین مجهز داشت و نبود. با هزار فکر و خیال از دل اهواز گذشتیم و راه را به طرف هفت تپه و شوش کج کردیم.

هفت تپه...

پیش از حرکت به سمت مناطق هدف، از راه های مختلف نسبت به شرایط موجود و اوضاع و احوال بخش های درگیر در جنگ اطلاعات ضدونقیضی به دست آوردیم. با یکی از ژاندارم هایی که در آن زمان در خدمت اداره فرهنگ و هنر اهواز بود آشنا شدیم. به واسطه این دوست تازه، به اطلاعات خوبی درباره شوش و هفت تپه دست پیدا کردیم. نامش ارج و از اعراب قهرمان ساکن مناطق جنگی بود. از اهواز تا هفت تپه به اندازه هفت آسمان فکر و خیال با ما همراه شد. هر کدام از ما با کلی فکر و خیال و اینکه قرار است از اینجا به بعد چه اتفاقی برای ما رخ دهد، وارد منطقه شدیم. با در نظر گرفتن شرایط موجود مقر خود را در هفت تپه تعیین کردیم. تازه کار ما شروع شده بود. هفت تپه و موزه این شهر که از یادگارهای دکتر عزت الله نگهبان بود را به خوبی می شناختیم. پیش از رفتن و رسیدن به هفت تپه منطقه را کاملا بررسی کردیم و می دانستیم که دیگر خبری از برق نیست. در ورود به موزه به هر شکلی که بود با کمک دیگر دوستان با یک سیم و یک لامپ 12ولت و با استفاده از باطری ماشین توانستیم روشنایی مختصری به داخل موزه ببریم. به دلیل خطرات موجود و احتمال شناسایی توسط دشمن، پشت سر هم به ما اخطارمی دادند تا از این روشنایی هم چشم پوشی کنیم. برای شرایط بحرانی و با در نظر گرفتن همه احتمالات، به همراه خود از تهران یک چادر برزنتی آورده بودیم. به وسیله پتو پنجره ها را مسدود کرده و همه منفذها را گرفتیم تا نور به بیرون درز نکند. در موزه هفت تپه بجز ما هیچ کس نمانده بود. یک نفر از آن چند نفری که از تهران با ما آمده بود نیز متاسفانه همان اول راه کنار کشید و به تهران برگشت. بدون راننده مانده بودیم؛ با وجود این و در شرایط حساس جنگی و نبود امکانات، هدف اصلی را در مرحله اول، جمع آوری و تخلیه آثار موجود در شوش قرار دادیم. با رفتن راننده، لندرور بدون راننده و بلااستفاده مانده بود. تنها زمان رفت وآمدمان شب بود، ماشین نه چراغ داشت و نه ایمنی و تنها امتیازش همان باطری ای بود که از آن برای روشنایی داخل موزه استفاده می کردیم. اصلا به ریسکش نمی ارزید به وسیله آن به طرف شوش حرکت کنیم.

شوش...

خوشبختانه در اوضاع دست تنگی و بی کمکی، شخصی به نام غلام رستگار به داد ما رسید. می گفتند کارمند موزه شوش است. به کمک ما آمد و رانندگی ما را برعهده گرفت. به اتفاق یزدان کوشان فر، احمد امیری و غلام رستگار با یک دستگاه سیمرغ به شکل کورمال کورمال و در ساعاتی که احتمال شناسایی ما کمتر می رفت، به طرف شوش حرکت کردیم. از آن روز کار ما حرکت در دل شب از هفت تپه و بازگشت پیش از سپیده ‎دم از شوش بود. در مسیر برگشت پیش از طلوع خورشید، گاهی با خانواده ها و عشایر عربی برخورد می کردیم که شبانه برای جمع آوری لوازم به جای مانده در خانه های خود وارد شهر می شدند. درست در زمان خروج ما، در حال وداع با خانه های خود و رفتن به یک مکان امن بودند. این تصاویر آشناترین وقایعی بود که هر روز با آن مواجه می شدیم. شهر خالی بود، جاده ای نبود و تنها راه ممکن از میان مزارع نیشکر می گذشت. به قول بختیاری ها ماشین سیمرغی که در اختیار ما بود، کور بود و هیچ گونه چراغی نداشت. بنابراین باید برای پیدا کردن راه در دل شب یک نفر از شیشه کناری سرش را بیرون می برد و راه را نشان می داد. این رفتن درست باید پیش از سپیده دم اتفاق می افتاد. گاهی به شوخی به همدیگر می گفتیم تا صدام خواب است باید حرکت کنیم. گاهی اوقات هم می دیدیم که صدام بیدار می شد و ما را شناسایی کرده و تا دستش می رسید مسیر عبور ما را گلوله باران می کرد. رفتن و برگشتن های ما بیشتر به شوخی با جان می ماند. بعد ازهر بار رفتن و برگشتن، باورمان نمی شد سالم برگشته و جان به در برده ایم. اولین روزی که به شوش رسیدیم خاطرم هست وارد موزه که شدیم با یک فضای بی در و پیکر مواجه شدیم. همه رفته بودند، فقط یک نگهبان مانده بود که از قلعه مراقبت می کرد و با وجود شرایط جنگی همچنان مانده بود. وفادار و وفادار با چشم هایی که هنوز آنها را به خاطر دارم.

شایع...

نامش «شایع» بود و به عنوان نگهبان فرانسوی ها خدمت می کرد؛ مردی که به جرات می توانم بگویم جان خود را به او مدیون هستم. همه رفته بودند، در قلعه و موزه جز «شایع» کسی نمانده بود. این مرد به تنهایی و با وجود خطرات بی شماری که هر لحظه او را تهدید می کرد، بی خیال موزه و قلعه نمی شد. بارها گلوله های خمسه خمسه به قلعه اصابت کرده بود. یک بار طی همین گلوله باران نزدیک بود جانم را از دست بدهم که با تیزهوشی و سرعت عمل شایع درست در لحظه ای که مشغول عکاسی بودم، با فریاد «دیر بالک، دیر بالک (مراقب باش)» به یکباره همه جا در پیش چشمانم رنگ مرگ گرفت. من مرگ را در کمتر از ثانیه ای به چشم خود دیدم. گلوله ها در نزدیکی ام فرود آمده بودند و من به چشم خودم تکه های خرد شده آجر را می دیدم که همه جا غلت می خوردند. دشمن کاملا بر منطقه اشراف داشت و از طریق مزدوران خود گرای مناطق نظامی و ایستگاه های حساس را می گرفت و یک ریز شروع به گلوله باران مناطقی که آمار گرفته بود، می کرد. خون تازه سربازان بود که روی تابلوی قلعه می پاشید. قلعه مستقیم در تیررس شلیک توپخانه دشمن بود و هنوز با وجود تلاش های بی شمار ما مقدار زیادی از آثار در آنجا باقی مانده بودند، بخصوص اشیای طبقه بندی شده فرانسوی ها که گلچینی از آنها را به هفت تپه انتقال داده بودیم.

بازهم شوش

یکی از جالب ترین موضوعاتی که در همه این سال ها بارها و در هر بار یادآوری آن، مرا به تعجب وامی دارد این است که در روزهایی که برای جمع آوری اشیا به موزه رها شده شوش می رفتیم، با وجودی که درب های موزه باز و از هم گسیخته شده بود و به راحتی می شد وارد موزه شد، چیزی با عنوان روحیه نفع طلبی به چشم نمی خورد و کسی با وجود نبود در و پیکر به طرف موزه هجوم نبرده و اشیا به همان حال مانده و رها شده بودند.

وارد موزه شدیم، به آثار و اشیای موجود نگاه کرده و در تاریکی محض شروع به جمع آوری اشیا کردیم. اشیا را در جعبه های چوبی به جا مانده از کاوش های فرانسوی ها و با امکانات ابتدایی که در اختیار داشتیم، جاسازی کردیم. امکانات چندانی در اختیار ما نبود و همین کار جمع آوری؛ بسته بندی و مراقبت همزمان را برای ما سخت می کرد. توان انتقال همه اشیای طبقه بندی شده را نداشتیم، به همین خاطر مجبور بودیم از میان آنها انتخاب کنیم. این کار یکی از پردردترین و رنج آورترین کارهایی بود که در همه طول حیات با آن مواجه شده بودم. شرایط به گونه ای بود که به سختی می توانستیم به لوازم و تجهیزات مورد نیاز دسترسی پیدا کنیم. در این میان کمتر کسی پیدا می شد که میلی به کمک کردن به ما نشان دهد، ولی با وجود این، با سماجت پای کار مانده بودیم. تلاش ها در شوش و هفت تپه ادامه داشت و در شوش، کار هر روز ما جمع آوری آثار و چینش در ماشین سیمرغ و حرکت پیش از سپیده دم به طرف هفت تپه بود. در هفت تپه از محل دریافت کمک های مردمی، کارتن های خالی را جمع آوری و اشیا را در این کارتن ها با اسفنج پاره های تشک های رها شده، پنبه و تکه های کارتن بسته بندی می کردیم. این یعنی هنوز تا ارسال آثار کلی کار انجام نشده وجود داشت و ما سخت در تلاش بودیم تا زودتر از زمانی که در اختیار داشتیم این کار را به سرانجام برسانیم. دست ما از داشتن لوازم و امکانات اولیه و استاندارد خالی بود و هر چه بود خلاقیت فردی در شرایط خاص بود.به دلیل آمارهای جاسوسان عراقی، هر روز مقرهای نظامی تغییر می کردند و ما برای دریافت کمک هایی مثل بنزین باید هر بار به مکان تازه ای مراجعه می کردیم. بنزین یکی از عمده ملزومات ما بود. باید هر دفعه به فرمانداری مراجعه می کردیم و هندل پمپ بنزین را برای روشن کردن ژنراتور تحویل می گرفتیم. این به کار هر روزه ما تبدیل شده بود، تازه تنها بخشی از مصایب ما بود. بدتر اینکه برای پیدا کردن جرثقیل به منظورجابه جایی اشیای سنگین وزن به هر کجا که می شد مراجعه می کردیم و موفق نمی شدیم. به ناچار برخی از آثار حجیم را با باریکادی (سنگر) از گونی های پر از خاک سنگربندی کرده و بعضی از اشیا را نیز در خود موزه شوش در خاک مخفی کردیم. در نبود جرثقیل و بالابر، آثاری را که از شوش با خود به هفت تپه آورده بودیم به راه آهن اندیمشک منتقل کردیم. در راه آهن با ما همکاری چندانی نشد و به اجبار یک واگن کرایه کرده و آثار را در گوشه ای از واگن جاسازی کردیم. به هفت تپه برگشتیم و خبر ارسال آثار را به اطلاع تهران رساندیم و برای حرکت به سمت آبادان آماده شدیم. در آبادان شرایط خاص بود و به ما اجازه ورود به شهر را نمی دادند. ماندن در این شرایط جایز نبود و نمی توانستیم زمان را نادیده بگیریم. به همین خاطر به طرف خرم آباد حرکت کردیم.

خرم آباد...

به خرم آباد که رسیدیم به دلیل خوردوخوراک و تغذیه بدی که داشتم، دچار بیماری شدم ولی همه تلاش خود را به کار گرفتم تا زمینگیر نشوم. با هماهنگی های انجام شده مشغول جمع آوری آثار موزه فلک الافلاک شدیم و با وجود خطرات بی شماری که ما را تهدید می کرد، در این بخش از سفر پرمخاطره، گنجینه ای از مفرغ های تاریخ ایران را در پشت ماشین لندرور جاسازی کرده و به سمت تهران حرکت کردیم؛ سفری پر از مرگ برای نجات بخشی آثار فرهنگی ایران. با وجود اینکه بعدها آثار را در بازگشایی دوباره موزه های شوش و هفت تپه به خوزستان بازگرداندند، هرگز کسی از ما یادی نکرد و نپرسید در آن

سرباز قلعه شوش

در طول راه برگشت به تهران به مردی فکر می کردم که در موزه و قلعه شوش با او آشنا شده بودم. با فکر «شایع» مسیر بازگشت را سپری کردم. «شایع» را در ذهنم مرور می کردم که هنوز در تیررس دشمن یک تنه و تنها ایستاده و از میراثی که به امانت گرفته است، مراقبت می کند.