آرشیو پنجشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳، شماره ۵۷۵۳
هنر و ادبیات
۷
داستان

اگه توی مه غلیظ عوضی بریم و سر از روسیه دربیاریم، چی می شه؟

ماهیگیران جزیره کیاشهر

گلزار اسلام زاده

- ابرام آقا! ببین کی داره می آد، سلطان.

- سلطان دیگه کیه اسماعیل. این جدید مدیدها رو به جا نمی آرم. چند سالشه؟ خوش تیپ هم هست. دیشب که توفان نبود. غلط نکنم از بس صید کرده لوتکاش رفت زیر آب. مثل خودم قربانی ماهی شده. ای لعنت به این شغل. تو خیابون بمیری اقلا جسدتو دارن. زن و بچه ت یه قبر دارن که روش بنالن برات. سلطان بیا، بیا پیش خودم ببینم چه خبر داری از اون ور برام. منو می شناسی؟

- اینجا کجاست؟ مگه خزر جزیره داره؟! شماها... هان... اسماعیل تو این جایی؟ همه این پنج ساله خیال کردن مردی، برات قبر کندن عکس گذاشتن. چرا اینجا موندی؟

- اول بگو تو چطور غرق شدی؟

- غرق... غرق شدم... یعنی اینجا... یعنی شماها... خدایا... دو روز پیش جسد یکی رو پیدا کردن. اهل دستک بود. اکبر رو ساحل کیاشهر پیدا کردن. گویا چند ماه پیش غرق شده بود. نشناختمش.

- فقط وقتایی که یکی از اون ور می آد اینا رو برامون می‎گه. اکبر خیلی دلتنگ بود. تمام وقت چشمش به افق بود و کی کی می کرد. بالاخره دو روز پیش گم شد.

- یعنی چقدر طول می کشه؟ ممکنه یکی اصلا نره؟

- تو بگو وقتی می اومدی چه سالی بود؟

-1401 بود ابرام آقا.

- هی هی هی، من از سال 32 اینجام. آدمای آخر جزیره رو می بینی، خیلی قدیمی ترن. بارکاز ما رو توفان گرفت. چندروز یه بند توفانی بود. تنم رفت زیر هزارخروار ماسه. حالا دیگه اگه بالا هم بزنه کسی منو یادش نیست. ندیدی هرکی می آد منو جا نمی آره؟ خدا کنه زود بری سلطان. لابد زن و بچه داری. راستی، نوه ی کی هستی؟

- نوه میرزا نفتی ام.

- بگو ببینم سلطان، تو فامیل مریم بودی، حتما ازش خبر داری. می گم یعنی مونده یا ازدواج کرده؟

- راستش چی بگم... جوون بود خب... چی کار می تونست بکنه. فقط می تونم بگم خیلی بدشانس بود. نجیب، تاااا بخوای، بد شانس تاااا بخوای.

- چه روزایی. هی هی هی... هر دو با گاری جنس می بردیم این ور اون ور. یه الاغ شریکی داشتیم. یه روز من آب و علفش می دادم یه روز میرزا. بعد دعوامون شد. آخرش من شدم دریارو، میرزا که لاجون بود شد نفتی. هه هه هه... نفت توی بطری به مردم می داد نیم شاهی، برای گردسوز. هر کاری کردم از زبونش بکشم چقدر سود می مونه براش، نم پس نداد. ولی خب کار نفت براش اومد داشت؛ زود خونه شو ساخت، شب به شب می رفت اتاق گرمش راحت می خوابید. آقاجانم جان کندن منو تو دریا که دید، گفت خروس جنگی نمی شدی الان تو هم توی گرم لحاف می خوابیدی جای اینکه وسط باد و بوران تو دریا جولان بدی. راست می گفت. آخرش هم جام شد اینجا. هیچی به هیچی.

- سلطان تو چطور سر از صید درآوردی، تو که باشگاه داشتی، وضعت خوب بود، می چرخید برات. مریم همیشه دست روی شکمم می ذاشت و می گفت اسماعیل برو پیش سلطان بدنسازی. تازه باز کرده بودی و داده بودی پوستر ازت درآورده بودن. می گم چطور شد؟

- هی هی هی... چه دوره زمونه ای شده. اون موقع ها این جوری نبود. همش یکی، دو نفر ماهی می خریدن. اونم چه جوری؟ چاروادار بودن. ماهی رو بار اسب می بردن لشت نشا. حالا از اون زرنگ تر کسی بود که می برد رشت. تجارت دست به دست. این وسط دوزار ده شاهی گیرشون می اومد. ما که برای روس جماعت کار می کردیم. پل زده بودن برای کرجی ها، اونم روی سفیدرود، اسمشو گذاشته بودن موسی چای. برادرم از شونزده سالگی براشون کار می کرد. ماهی رو چان می زد می برد تا شیلات. بعدتر ریل کشی کردند. برادرم هر شب یکی، دو کلمه روسی تو حرفاش می انداخت محض مسخرگی. قبل خواب مشغولیاتی مون بود. خوش می گذشت. حالا اسماعیل می گفت هیچ اثری از موسی چای نیست. می گفت یه چیزی در اومده این جا باش با امریکا حرف بزن.

-آره موبایله. اینهاش. الان دیگه همه دارن. این توش آب رفته کار نمی کنه.

- هر چی رو بشه باور کرد اینو نمی شه.

- نگفتی مریم زن کی شده؟ آخه یکی نبود بهش بگه بذار قبر شوهرت معلوم بشه بعد شوهر کن. گیریم باد قایقم رو برده باشه روسیه. وقتی برمی گشتم اون وقت کدوم بنی بشری جرات داشت جلوم سبز شه.

- آخه یقه ی اون بنده خدا رو چرا گرفتی اسماعیل. اگه این طور بود تو این پنج سال یه خبری ازت می اومد. مریم باید بیوه می موند؟ اونم توی این محیط. با این خرج و حرف و حدیثی که پشت یه زن جوون می مونه. خودت حق بده.

- همیشه یکی از خیالات خنده دارمون این بود که اگه توی مه غلیظ عوضی بریم و سر از روسیه دربیاریم چی می شه؟ اون وقت مریم می گفت نکنه یه وقت سر از روسیه در بیاری و اونجا با یکی عروسی کنی. منم سربه سرش می ذاشتم و می گفتم شاید مثل فیلم ها سرم خورد جایی فراموشی گرفتم، اون وقت دیگه دست خودم نیست. مریم لجش درمی آمد.

- حالا دیگه این قدر عز و جز نکن. تا تونستی رزق شون رو از دریا بردی خونه. حالا اگه بدونی زن کی شده چه توفیری داره؟ دیگه تموم شد، تموم.

- تو با کی ازدواج کردی سلطان؟

- همه چی گرون شد، باشگاه کفاف خرج زندگی نمی داد. گفتم اسفند و فروردین گل صیده، این دو ماه برم دریا و بارمو ببندم. از دریا خوشش نمی آد، می گه دریا می بینم هول همه ی دنیا می ریزه تو دلم. گفت نرو. گوش ندادم. مثلا می خواستیم یه وسیله ی ارزونی بگیریم؛ پرایدی چیزی. مادر حسرت به دلمون رو باهاش ببریم آستانه ی اشرفیه زیارت. زن و بچه رو تابستونی ببریم گردشی، جایی.

- هی هی هی... دوره ی ما صبح تاریکی راه می افتادیم برا زیارت. چندساعت پیاده می رفتیم تا خود مقبره. البته بعد برداشت محصول که دستمون باز بود. بابام که وقت زیارت گریه می کرد منم اشکم درمی اومد. هی هی هی... چه حالی بود. حالا حسرت اینو دارم که یه بار دیگه بشه گریه کنم. آخه بعد گریه آدم یه حال تازه ای داره. اون وقته که دلت می خواد بلند شی و کاری بکنی. اما اینجا همینم نمی شه.

- امان از کارهای ناتمام.

- تو هر سنی بری همینه اسماعیل. پدربزرگم قبل مردن گفت کاش یه کم دیگه وقت داشتم. گفتم چه آرزویی داری. می دونی چی گفت؟ هه هه هه... لابد خیال کرد غول چراغ جادوام. گفت: کاش یه دور دیگه جوون می شدم از اول شروع می کردم. هه هه هه...

- فکر می کنی کسی باشه همه ی کاراشو تمام کنه و بره؟

- بالاخره یکی پیدا می شه کار نصفه نیمه ی آدمو تموم کنه. خونه ی نیمه کاره ی تو رو بسازه. جای تو اون جا بشینه. زن جوون تو رو بگیره. زور داره، نداره ابرام آقا؟

- کاش آدم هیچ کاری رو امروز و فردا نکنه تا وقتی به اینجا رسید افسوس نخوره. تمام این مدت افسوس می خورم چرا با میرزا نفتی نساختم و یه کار رو خشکی پیدا نکردم.

- کاش اون شب که توفانی در راه بود، به کاربلدیم مغرور نمی شدم. حرف شریکمو گوش نمی دادم. اون خورده بود و سرش گرم بود و دل قرصی ش دروغی بود. گفت هوای بدتر از اینو رفتیم دریا. گفت از این نمه باد و موج ناموج ترسیدی؟ کاش می گفتم ترسیدم و پا پس می کشیدم.

- ببین اسماعیل. اون کیه داره می آد این سمتی؟

- بذار بیاد جلوتر. نمی شناسم.

- این حسین پسر عبدالله بناست.

- اینجا کجاست دیگه؟ نشنیده بودم تو خزر جزیره باشه. آخیش راحت شدم از دستشون. اصلا چطوری اومدم اینجا؟ هیچ خیس نشدم. آهای سلطان تو اینجایی؟ یه ماهه دارن دنبالت می گردن. چقدر خودم کناره‎های دریا رو گشت زدم. همه خیال می کنن غرق شدی. کاش به حرفت می موندم و ورزش می کردم. این تریاک هرگز از جانم بیرون نرفت که نرفت.

- پسرجان تو چطور رفتی زیر آب؟

- یعنی چطوری سرمو زیر آب کردن؟ مادرم می گفت نون توی بنایی یه. ولی بس جنگ اون دوتا رو دیدم پی حرفشو نگرفتم، گفتم جانم درد می کنه، این کار زور می خواد. پدرمو هم همین درد کشت.

- حسین جان این یه ماه من نبودم چه خبر؟ تو هم بس که کنار دریا رو گز کردی بوی آدمیزاد نمی دی. اصلا از خودت بگو.

- سلطان، بدجوری له می کنه آدمو این خماری. وقتش برسه چشم نمی بینه و گوش نمی شنوه. الان جانم سبک شده، برگردم کار می کنم و از همه شون حلالیت می خوام.

- پس تو بودی که همه دنبالش بودن. آره حسین، خیلی بد کردی. برداشت ماهی از دام دیگران مجازات داره. دیگه فرصت جبران نداری. هنوز نمی دونی چی سرت اومده. ما دیگه کارمون تمومه. جسدت که نمی تونه حرف بزنه.

- پس بگو چرا جانم این قدر سبک شده از درد. حالا کی به خواهرام خبر می ده؟ کی می فهمه چی سرم اومد؟ حتی نمی دونن اومدم دریا. خلوت می اومدم. یعنی یه جورایی تو قهوه خونه گفته بودن که اگه دزد ماهی رو پیدا کنیم سرشو زیر آب می کنیم تا عبرت بشه. جدی نگرفتم. یعنی هوای خودمو داشتم مثلا. ولی بالاخره خون لو می ره. خلاصه یکی اون یکی رو لو می ده. یکی عذاب وجدان می گیره اقرار می کنه. ولی چه فایده داره اون وقت. ماهی کساد بود. بدجور خمار بودم. توی این کسادی فقط من به قول خودشون پیزوری ماهی داشتم. گفتم هر کی اسمی از من ببره، رب و ربم رو با قسم می کشم، کائنات رو تکه پاره می کنم که کار من نیست. کردم. نشد. بالاخره مچمو گرفتن. سنگ بستن بهم و سرمو زیر آب کردن.

- پس امید اینکه پیدا بشی صفره.

- اه! سلطان داره می ره.

- خدا رو شکر پسرجان. اقلا زن و بچه ش یک خاک دارن.

- می گم این مریم خانم چه بدبیار بود. اول اسماعیل رو از دست داد، الانم سلطان رو. هر دو تو دریا.