آرشیو پنجشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳، شماره ۵۷۵۳
صفحه آخر
۸
پیاده رو

تکثیر کلمات در سالمرگ «گابو»

کاش بر دار می کوفتی دارکوب!

امید مافی

زنده بود که تابنده و منیر روایت کند صد سال تنهایی را. نفس می کشید تا در اعصار دنیای غدار کلمات قصار را به کاغذهای کاهی بسپارد و رئالیسم جادویی اش را در سنگلاخ ایهام و ابهام به رخ بکشد و لغات بیرون زده از آستینش را به کالبد رمان هایش بسپارد. پسر فقیر و سر به زیر پس کوچه های آرتاکاتا پس از هشتاد و هفت آوریل آزناک دور از مام میهن در خفیه گاهی خسته تمام کرد تا خزان، عیان یک خودکامه را در قاب چشم گیتی بنشاند و سرگذشت یک غریق را در طریق بسمل شدن زیر گوش دفترها نجوا کند.

مردی که از مرده شورها حساب می برد و تصور می کرد جسم بی جانش نباید بیش و پیش زمین مکدر و مکسر را مضمحل کند، در هنگامه متارکه گیتی به خواست خود سوزانده شد تا خاکستر محرمانه اش دور از دیدگان سیاستمداران به خاستگاهش برگردد و کلمبیای کینه ور، غوطه ور در کابوس ها گوشواره هایش را از سر عشق و احترام به گابوی هجرت کرده به اعماق تاریخ هدیه دهد.

گابریل گارسیا مارکز ژورنالیست ژولیده که روزگاری با تیترها و لیدهایش قیامت می کرد، وقتی با الهام از نثرهای مطنطن «فاکنر» فرهیخته، میلیون ها تن را همراه سطرهای ناتنی اش به کارناوال های شوخ و شنگ امریکای لاتین رهنمون کرد، داستان راستان بیش از هر وقت دیگر فهمید که دهان گس کارزارهای کهنه با گزاره های احساس گرایانه گابو شیرین خواهد شد و کلنل در هزارتوی خویش آرامش را برای جنگ های تمام شده و کشته مرده های تمام نشده به ارمغان می آورد.

مارکز اما عشق در سال های وبا را به خوبی هویدا کرد و شعرواره های نهفته در بطن داستان هایش را برای چشمخانه ها کادو کرد. همو که سی و دو سال پیش از بدرود با زمین ذلیل، در غروب بلورآجین سرزمین سردسیری نوبل ادبیات را به سینه زد تا با کشف حروف وارسته حصارهای آهنی را درنوردد و سطرهای آهنگین را به ترنم آثارش الصاق کند.

حالا نه سال پس از هجرت فرزند خلف کلمبیا به سیاره سایه ها، بی وقفه به یاد می آوریم مردی را که در اتاق دلگیر انفرادی اش ملول شد و سیاه مشق های شورانگیزش را با وقایع نگاری روزهای انزوایش، در ذهن ها متبادر کرد.

بی مداهنه جملات روزمره برای ستایش او که روزی روزگاری در سوسوی فلق گم شد و در روشنای شفق همخوان همدرد بوران شد، کافی نیست.مردی چنان واله که اگر در تخت بند آلزایمر و نسیان به فراموشی و خاموشی رضایت نمی داد، باز هم پشت ابرهای یائسه بوسه ای روی گونه ماه بارور حک می کرد.

بی تردید یاد گابو که در دام خردسودگی به تکه ای گوشت بدل شد تا سیاهه واژه ها از آرشیو ذهنش پاک شوند و دلبرکان غمگین به جهان آشوب زده اش راه نیابند تا ابد در خاطر فنجان های نیم خورده و رمان های نیم خوانده باقی خواهد ماند.

کاش تو

بر دار

می کوفتی ای دارکوب

که بیدارمان کنی

کاش

آقای مارکز عزیز...