آرشیو یکشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳، شماره ۲۳۵۷۶
تصویر روز
۸

گفت و گوی کیهان با خانواده شهید سلیمان افراسیابی

پهلوانی که قهرمان شد

گفتگو: سید محمد مشکوه الممالک

عشق خواهر و برادری، در قالب کلمات نمی گنجد. این گونه است که برادر، همراهی خواهر را می طلبد تا پشتیبانش باشد، با او ثانیه ها را به شماره بنشیند و نظاره گر پیشرفت برادر باشد. غم هجران برادر، برای خواهری که او را بی قرار و دل تنگ کرده و با بغضی که گلویش را می فشرد و اشک هایی که جاری می سازد؛ خواهر را درآرزوی دیدار دوباره برادر حسرت به دل نگه می دارد. این غم و بغض و اشک فراق، در قلب خانواده ریشه دوانده و آنان را بی قرار از هجرت عزیزشان نموده و این گونه است که از حضرت زینب(سلام الله علیها) درس صبر و شکیبایی می آموزند. صفحه فرهنگ مقاومت کیهان این بار سراغ خانواده شهید سرافراز سلیمان افراسیابی رفت و در مورد سیره و روش این شهید، با آنان به گفت وگو نشست. ماحصل این گفت وگو را می خوانید.

بنده اکرم افراسیابی خواهر شهید سلیمان افراسیابی از تهران هستم. برادرم 25 خرداد سال 1362به فیض شهادت نائل شدند.

از کودکی اش متدین اما خیلی شوخ طبع و پسر خوبی بود. از همان ابتدا در هیئت ها شرکت می کرد؛ نمازهای خود را سر وقت می خواند و خیلی هیئتی بود. چون خود خانواده مان از همان ابتدا حتی قبل از انقلاب، یک خانواده خیلی مذهبی بودند، دائم در طول سال چند بار در خانه مان هیئت برگزار می شد؛ برادر شهیدم هم دائم محرم در اکثر تکیه ها شرکت داشتند.

یک روز گفت: «مادر! من چرا باید بروم در عزای امام حسین(علیه السلام) تماشاچی باشم، یا بنشینم و کاری نکنم؟ دوست دارم چنین مراسم باشکوهی را خودم اجرا کنم.» مادرم گفتند: «اشکالی ندارد، ما با شما همراهی می کنیم.» بعد رفتند هرآنچه برای تکیه و هیئت نیاز است را تهیه کردند. تا شهادتشان این مراسم را برگزار می کرد. بعد که ایشان شهید شدند تا چند سال مادرم مراسم را ادامه دادند. سال به سال باشکوه تر می شد. از دویست، سیصد نفر شروع شد و تا زمانی که مادرم بخواهد از دنیا برود به حدود دو، سه هزار نفر در شب تاسوعا و عاشورا رسید. بعد از شهادت برادرم، کسانی می گفتند که حاج خانم، شما بعد از شهادت سلیمان دیگر توانایی ات کم شده و این مراسم را جمعش کنید! اما مادرم می گفت: «تا زنده ام، مراسمی که پسر شهیدم پایه ریزی کرد را تعطیل نمی کنم.» هنوز که هنوز است، آن مراسم برگزار می شود.

برادرم چون ورزشکار هم بود (ورزش زورخانه ای می کرد) علم ها را به تنهائی بلند می کرد؛ چلچراغ درست کرده بودند آن را به تنهائی می کشید؛ در این زمینه فعال بودند.

دست گیری از بی بضاعت ها

یکی از ویژگی های شهید افراسیابی این بود که از بی بضاعت ها خیلی دست گیری می کرد. مهربانی اش در فامیل زبانزد بود. بعد از شهادت برادرم، عده ای از همسایگان آمدند به مادرم می گفتند: «پسر شما می آمده؛ از ما دستگیری می کرده؛ برای ما مثلا چیزی می خریده می آورده کمک می کرده.» که حتی مادرم گفت: «من اصلا این ها را خبر ندارم.» این ها را دوستان برادرم تعریف می کردند.

تربیت ما از فرهنگ خانواده بود

خانواده ما خیلی مذهبی بودند. مادرم دائم برای خانم ها مراسم می گرفتند؛ پدرم هم که در طول سال هیئت دار بودند. خود پدر و مادرم هم خیلی دستگیر مردم بودند و به دیگران کمک می کردند.

الحمدلله پدرم هم سه باب مغازه خوار و بار فروشی و شیرینی فروشی و غیره داشتند و در تربیت بچه با مادرم همراهی می کردند. یکی از مغازه ها را دست دوتا برادرانم دادند که آنجا کار کنند. شغل صافکاری را برادر شهیدم انتخاب کردند که با برادرم کار می کردند.

آقا سلیمان خاص بود

آن زمان که ماشین های کپسول گاز جلوی درب خانه می آمد، برادرم به خانم های سن و سال دار خیلی کمک می کرد؛ خیلی مهربان بود و از لحاظ اخلاقی همه دوستش داشتند مهربانی اش این بودکه خیلی کمک حال دیگران بود و به همه کمک می کرد. آقا سلیمان اصلا یک شخصیت خاصی بود.

توصیه شهید به مادر

برادرم در سال 1362 به جبهه رفت و دقیقا بیست و یک ساله بودکه شهید شد. دو مرتبه رفت و برگشت که سومین مرتبه به شهادت رسید.

برادرم آقا سلیمان به مادرم گفت: «مادر! اگر یک وقتی من برنگشتم، ناراحتی نکن بالآخره سربازیه! حتی اگر یک وقت سرم را هم بریدند، یاد حضرت زینب(سلام الله علیها) و امام حسین (علیه السلام) باش. اصلا هیچ ناراحت نباش.» وقتی که او را آوردند، مادرم بالای سرش رفت. گفت: «با چفیه خفه اش کردند بعد خنجر به قلبش زدند.» با خنجر او را کشتند. خنجر را به قلب برادرم زدند. عکس های شهادت برادرم موجود است.

ما جوانتان را شفا دادیم

سه ماه قبل از شهادت سلیمان، برادر بزرگم حاج داوود ازدواج کرده بود. 19 سال داشت و تازه داماد بود و می خواست به جبهه برود. به مادر گفت: «مادر، در حال حاضر جبهه به ما نیاز دارد که ما در خط مقدم جبهه باشیم...» به هر حال رفت و دو، سه ماهی که گذشت، در عملیات بیت المقدس آزادسازی خرمشهر به شدت از ناحیه سر مجروح شد. او را به بیمارستانی در اصفهان بردند و حدود سه، چهار ماه بستری بود. اما اشتباها به پدر و مادرم گفتند که او شهید شده! اما پدر و مادرم گفتند که: «ما باید بدانیم که بچه مان واقعا شهید شده و خبرش خیلی صحت دارد؟ بعد از پرس و جو این ها فهمیدند که نه؛ الحمدلله زنده است! پدرم می گفت: «وقتی که ما رفتیم بیمارستان این بچه را دیدیم، اگر خدا شفا نمی داد و اگر فاطمه زهرا (سلام الله علیها) شفاعت نمی کرد زنده نمی ماند.» چون در طول دو ماه، پنج بار سر داوود عمل شد. پزشک ایشان پروفسور سمیعی بود که بار پنجمی که می خواستند عملش کنند، به پدر و مادرم گفتند که: «شما متوسل بشوید و برایش دعا کنید، امکان دارد زنده نماند.»

مادرم گفت: «خواب موسی بن جعفر(علیه السلام) را دیدند.» خانمش هم خواب فاطمه زهرا(سلام الله علیها) را دید گفتند که: «نه؛ ما جوانتان را شفا دادیم.» که عمل پنجمش موفقیت آمیز شد.

برادرم آقا داوود یک سال قبل از آقا سلیمان مجروح شد. الآن حدود چهل سال است در سرش شنت دارد و چند وقت یک بار، حالش خیلی بد می شود و بیمارستان بستری می شوند یا داروهای خیلی قوی استفاده می کنند؛ با این شرایط در این چند سال کنار آمده است.

آنجا عنایت امام زمان(ارواحنا فداه) بود

بعد برادر سومم علیرضا هم که زمانی که می خواست ازدواج کند، همین شرایط جنگ بود که با خانواده خانمش در میان گذاشت. گفت: «اگر جنگ تمام نشود، من هم به جبهه می روم تا از مملکتم دفاع کنم.» که ایشان هم بعد از عقدکنانش به جبهه رفت و شیمیایی شد. این برادرم هم 36 سال است دارو و اسپری استفاده می کند. برادر دیگرم آقا رسول، می خواست به جبهه برود اما مادرم رضایت نمی داد. چون هم دو برادرم جانباز شده بودند و هم یکی به شهادت رسیده بود. اما بعدا فهمیدیم که به جبهه رفت و او نیز از ناحیه صورت مجروح شد.

رسول می گفت: «آنجا عنایت آقا امام زمان(عج) را دیدیم و به ما کمک کردند، وگرنه آنجا باید همه ما اصلا یا اسارت می‎ رفتیم؛ یا این که دفن می شدیم...» برادر کوچک ترم سعید هم راهی جبهه شد. یعنی ما یک سال عید همزمان پدرم و سه برادرانم همه باهم جبهه بودند و سر سفره تحویل سال نشستیم، خیلی مضطرب بودیم که هیچ مردی در خانه مان نیست! اما شکر خدا به سلامت آمدند. حالا دو برادرم شیمیایی شدند، یک برادرم خیلی سخت جانباز شد و یکی از برادرانم خدا را شکر به همراه پدرم سالم از جبهه برگشتند. آقا سلیمان سرباز بودند، دیگر فرزندان پدرم همگی بسیجی بودند. و پدرم هم در حال حاضر حدود چهل و پنج سال است که خادم مسجد حضرت علی اکبر(علیه السلام) است.

شبیه امام حسین(علیه السلام) شهید شد

آخرین بار که سلیمان به جبهه رفت، یک اطلاعیه برای یک ماموریت سقز، سنندج، بانه، سردشت زدند، دیگر ایشان هم افتخاری رفت. یعنی اجبار نبود چون سرباز بودند افتخاری در آن ماموریت شرکت کرد متاسفانه برنگشت.

مادرم در تشییع جنازه و مراسم برادرم می گفت: «بچه من، مثل امام حسین(علیه السلام) شهید شد. بچه من، همه ریش هایش خونی شده بود، خون آلود بود.» چون عکس هایی توسط کومله که برادرم را به شهادت رساندند گرفته شده بود و یکی از آن را درست به خانه پدری ام فرستاده بودند.

من شهید می شوم!

در ادامه، صحبت های داماد خانواده شهید را می خوانیم: بنده علی اکبری عیسی ملکی داماد خانواده افراسیابی هستم. آقا سلیمان برادر خانم بنده است. آن دوران سلیمان می فرمودند: «داوود شهید نمی شود، اما من شهید می شوم.»

پهلوانی که قهرمان شد!

خواهر شهید هم درباره او ادامه داد: آقا سلیمان به همه شهدا ارادت خیلی زیادی داشتند. اسم پسر عمویم را خیلی در خانه می گفت. شهید احمد افراسیابی پسر عمویش بود. پسر مومن و با خدایی بود! نسبت به سنش درآن زمان دائم سرش در حساب و کتاب قرآن بود. دائم در مطالعه بود. دائم سخنرانی شهید مرتضی مطهری و شهید دکتر بهشتی را گوش می کردند.

یادم می آید شهید سلیمان افراسیابی زمان انقلاب، با برادرشان در تسخیر پادگان جی، نقش داشتند. حتی می رفتند مجروح ها را این طرف و آن طرف می کردند.

امام خمینی(ره) را خیلی دوست داشتند، می گفتند: «این رهبر، انتخاب شده خدا است انقلابی که کرده، با خواست خدا بوده.»

شهید سلیمان در کار جدی و کنار آن خیلی شوخ طبع بودند. خوش برخورد، خوشتیپ، ورزشکار و پهلوان بود.

خواب شهید

به خواب همسایه هایمان خیلی می آمد. همسایه ها به در خانه می آمدند و به مادرم می گفتند: «ما خواب سلیمان را دیدیم.» مادرم خودش چند بار خوابش را دیده بود. به مادرم می گفت: «مادر! برایم گریه نکن، بی قراری نکن، ما جایمان خیلی خوبه.»

روزهای دل تنگی در فراق شهید

مسلم است که همه ما واقعا باید دلتنگ او باشیم. واقعا جای خالی برادرم حس می شد؛ برای همه ما سخت بود، اما هنوز که هنوزه بعد از چند سال نبود برادرم دشوار است. در حال حاضر هم به بهشت زهرا قطعه 28 می رویم و با سنگ مزار برادرم صحبت می کنیم. حالا بیش از چهل سال است که شهید شده، عین چهل سال در روز تاسوعا آنجا از طرف همین هیئتی که خودش پایه گذاری کرد سر خاکش مراسم برگزار می شود. بنده دو سال پیش خواب ایشان را دیدم بعد به او گفتم که: «سلیمان کجایی؟» گفت: «پیش شما هستم!» من به او گفتم: «بیا برویم خانه.» گفت: «ما جا داریم.»...

توسل به شهید

یکی از دوستان خواهرم عکسش را در پروفایل او دیده بود. گفته بود: «این عکس شهید برای کیه؟» گفته بود: «برادرم است.» گفته بود: «من یک حاجت خیلی سختی داشتم، چند سال بود مشکل داشتم بعد این عکس را که دیدم، توسل کردم به این شهید، حاجتم را گرفتم.» به خود خواهرم تعریف کرده بودند.

سه شنبه ها به دیدار مادرم می آیم

از شهادتش راضی هستیم! چرا راضی نباشیم؟ قطعا ایشان دیگر شفاعت خواه ما می شود. ما این جا دیگرخاطرمان جمع است. اما دلتنگش هستیم. مادرم، خیلی ناراحتی می کرد. به خواب یکی از همسایه ها آمده بود و گفته بود: «به مادرم بگویید: نگران نباشد من هر سه شنبه می آیم به مادرم سر می زنم.»

از این ارثیه دفاع می کنیم

ما اجازه نمی دهیم خون شهدا به راحتی پایمال شود. تا پای جانمان پشت انقلابمان و مقام معظم رهبری هستیم، از این چادری که از حضرت زهرا(سلام الله علیها) به ارث بردیم تا پای خونمان دفاع می کنیم؛ هیچ دریغ هم نداریم.

پیشنهادی برای الگو سازی شهدا

حقیقت این است که در بحث شهدا یک مدت از نظر رسانه تعطیل شده بود. یعنی اصلا یادی از شهدا نمی شد؛ در حال حاضر یک ، دو سالی است که یک خورده باز دارند پشت خانواده شهدا را می گیرند؛ یک یادی از شهدا می کنند، یک همایشی یا یک یادواره ای می گذارند.

زندگی تمام شهدا می تواند گره از کار خیلی از خانواده ها باز کند. شهدا الگویی برای مردم کشورمان هستند. این مهم باید در رسانه ها بیشتر انعکاس داشته باشد و به آن پرداخته شود.

سخنی با برادر شهیدم

می گوییم: «برادر، خیلی دلمان برایت تنگ شده، خوش به سعادتت، شهادت مبارک ان شاءالله یاد ما باش و شفاعت خواهی ما را پیش حضرت زهرا(سلام الله علیها) و امام حسین(علیه السلام) کن. پیش همان امام حسینی که خیلی دوستش داشتی برایش علم بلند می کردی پیش همان امام حسینی که به عشقش رفتی به شهادت رسیدی.» فقط می گوییم: «برایمان دعا کن، یاد ما باش، شفاعت خواهی ما را داشته باش.»

خاطره از شهید

حاج ابوالفضل معروف به حاج اصغر افراسیابی پدر شهید برایمان از پسرش می گوید: آن زمان یک همسایه به نام شهید مرتضی ترابی داشتیم که با سلیمان پسرم هم سال بودند، که گفتند: «ما می خواهیم جبهه برویم.» شهید مرتضی ترابی با پسر ما آقا سلیمان راهی جبهه شدند. قبل از رفتن گفتم: «بابا، حالا که زوده که می خواهید بروید.» گفت: «نه؛ ما می خواهیم برویم، دیگر همه رفتند ما می خواهیم برویم.»

به کردستان، سقز رفتند و نزدیک دو ماه نیامدند، بعد از دو ماه به مرخصی آمدند و چند روزی بودند. تقریبا یک هفته بودند، بعد از یک هفته، دو مرتبه گفتند: «ما می خواهیم برویم، دیگر مرخصی ما تمام شد.» و راهی شدند و رفتند. گفتم: «زوده می خواهید بروید.» گفتند: «نه؛ می خواهیم برویم و برسیم به کارمان و زودتر برویم. رفقا رفتند و ما هم برویم.»

بعد خودم هم به جبهه رفتم. به سقز اعزام شدم. آنجا نگهبانی می دادم.

بعد از دو ماه دیدیم که یکی، دوتا از بچه ها مجروح شدند و بازگشتند. گفتم: «پس بچه های ما کو؟» تقریبا نزدیک چهار ماه و نیم، پنج ماه شد گفتند: «سلیمان مریض شده و در بیمارستان است.» در واقع در سردخانه بود. گفتند: «بچه شما درگیر جنگ تن به تن بود... حالا خدا می داند کی بیایند، کی نیایند.» پسر ما هم که ورزشکار بوده، خیلی مقاومت کرده بود، زورشان نمی رسید؛ سرنیزه را در گلویش زده بودند.»

مردانگی از سر و رویش می بارید

دیگر داماد خانواده هم درباره شهید گفت: سید مجتبی جنانی ، داماد خانواده افراسیابی هستم. بنده با ایشان از لحاظ سنی فاصله داشتیم، اما همیشه به خاطر سادات بودنمان به ما احترام می گذاشت. جوان رشید و بلند قامتی بود و مردانگی از سر و رویش می بارید و همیشه ما را به کارهای خیر تشویق می کرد.