فهرست مطالب
فصلنامه نقد و نظر
سال پنجم شماره 3 (پیاپی 20، پاییز و تابستان 1378)
- تاریخ انتشار: 1378/04/01
- تعداد عناوین: 19
-
صفحات 26-33
تجدد (مدرنیته) چیست که از سه قرن پیش چنین جایگاه بلندی در اندیشه و عمل ما داشته است و اینک محل بازپرسی، طرد و تعریف مجدد قرار دارد؟ اندیشه تجدد، در بلندپروازانهترین روایت آن، پذیرش این است که انسان [هم ارز] همان چیزی است که انجام میدهد; و بر این مبنا باید تناسبی تنگاتنگ میان تولید، که با علم تقویت میشود، فنآوری یا دیوانسالاری، سازماندهی جامعه، که با قانون قاعدهمند میشود، و ساماندهی به زندگی شخصی، که از سودجویی و البته از میل به رهایی از الزامها جان مایه میگیرد، وجود داشته باشد. اما تناسب یک فرهنگ علمی، یک اجتماع به سامان و افراد آزاد، به جز پیروزی عقل، بر چه چیزی میتواند تکیه کند؟ تنها عقل میتواند تناسبی میان عمل انسان و نظم جهان درافکند; تناسبی که در گذشته، مطلوب بسیاری از اندیشههای دینی بوده، اما به واسطه غایتگرایی خاص ادیان توحیدی متکی بر وحی، فلج گردیده است. این عقل است که به علم و کاربردهای آن جان میدهد; هم اوست که به تطبیق حیات اجتماعی با حاجات فردی و جمعی فرمان میدهد; و سرانجام اوست که استبداد و خشونت را برمیدارد و دولت مبتنی بر حقوق (1) و رقابت آزاد اقتصادی را بر جای آن میگذارد. به این سان [بنابر ایده مدرنیسم] بشریت، با عمل بر طبق قوانین، به طور همزمان به سوی فراوانی، آزادی و خوشبختی پیش میرود.
-
صفحات 34-54
دانش سیاسی در این پژوهش، مجموعهای وحدتیافته از سنتسیاسی است. منظور از نتسیاسی، مجموعهای از میراث علمی و عملی، و تجارب بازمانده از گذشته دور و نزدیک، اسلامی و غیر اسلامی است که همراه ما، یا در زندگی سیاسی ما حضور دارند. (1) این سنتبا دیدگاه ها و مبانی متفاوت تفسیر شده است; «تفسیر مبتنی بر تجدد غرب» و نیز، «فهم سنتی از سنت»، دو دیدگاه اساسی هستند که چشماندازها و نتایج متفاوتی از دانش سیاسی دوره میانه ارایه دادهاند. روش نخست که «شرقشناسی»، (Orientalism) نامیده شده است، به لحاظ معرفتشناختی، بیرون از سنتسیاسی دوره میانه قرار گرفته و دانش سیاسی این دوره را به اعتبار دوران، (Epoch) غیریتسازی، که متغایر با دوران جدید غرب است، اما بر مبنای تجدد اروپایی، ارزیابی میکند. لیکن روش دوم، دانش سیاسی دوره میانه را نه به اعتبار دورانی که سپری شده است، بلکه به مثابه دورهای، (Period) از سنت اسلامی تلقی میکند که پرسشهای آن میبایست در درون سنت و با توجه به الزامات آن طرح شود. به نظر میرسد که هر دو تفسیر فوق، آمیزههای ایدیولوژیک دارند و پژوهش در دانش سیاسی دوره میانه را به قلمروها و نتایج از پیش تعیین شده سوق میدهند. اما از آن روی که بسیاری از تحقیقات انجام شده در اندیشههای سیاسی اسلامی در دایره الزامات دو الگوی شرقشناسانه و سنتی قرار دارند، طرح اجمالی آنها نه تنها خالی از فایده نیست، بلکه پرتوی بر برخی معضلات معرفتشناختی در تحقیق حاضر خواهد افکند.
-
صفحات 55-73مقدمه
تلاش در جهتبررسی کل گستره پژوهشهای کلامی امروز در نسبتش با مدرنیته1، اگر محال نباشد، مدعایی گزاف خواهد بود; با این حال میتوان از سودمندی این گزینه دفاع کرد. چرا که تقریبا تمامی الهیات به نحوی، مستقیم یا غیرمستقیم، در باب مدرنیته موضع میگیرد و ناگزیر از این موضعگیری است. در واقع، مدرنیته در سرتاسر عالم ما هرچند به درجات متفاوت عملا رسوخ میکند و با وجود این، مفهوم آن به گونهای نیست که بتوان به سهولت تحلیلش نمود و خصوصیات و قوانینش را تعیین کرد. مدرنیته برآیند یک فراگرد است; فراگرد نوسازی2 و دگرگونی جهان که معلول نوآوریهای علمی و فنآورانه چند قرن اخیر میباشد. نتیجه حاصل از این فراگرد دگرگونی، همانا نگرشی کاملا نو به عالم، جامعه و انسان است. احتمالا شاخصترین ویژگی مدرنیته، وقوف به تحول، و کاربست و ارجگذاری مثبت آن میباشد و این نه یک تحول صرفا نسبی، محدود و موقتی، بلکه تحولی ریشهای و جامعالاطراف است که به گونهای برگشتناپذیر، کل زندگانی افراد و جوامع را از خود متاثر میسازد. البته هر دوره تاریخ، «متقدمان و متجددان»3 خود را داشته است. تفکر قرون وسطای غربی، «راه نو»4 را میشناخت و آن، طریقی نو در برخورد با مسایل فکری کهن بود. در آن روزگار معرفت، ساختاری انداموار و ذومراتب داشت. جملگی علوم تابع الهیات بودند و همهجا روش قیاس به کار گرفته میشد که با آغاز از اصول برین، گونهای سلسله مراتب علی را ترسیم مینمود. این روش، ادغام حقیقی معرفت را ممکن ساخت، یک هم نهاد5 همه فراگیر فکری که معرفت را با مفاهیمی کلی و دایمی بیان میکرد. فحوایش آن بود که عقل بشری در همه زمانها و مکانها، دارای مفاهیمی همسان است. در اینجا باید متوجه بود که الهیات مدرسی (عنوانی که الهیات قرون وسطای غربی بدان شناخته میشود) در تلاش برای حصول عینیت هرچه فزونتر و رهایی هرچه بیشتر از بند زمان، آنگونه که اندکی پیش به اجمال مطرح شد، بسی تکراری گشت و چهبسا، آنگونه که این روزها گفته میآید، ناهمخوان و ناهمخوانتر شد. مدرنیتهای که با مفهوم پیشرفت گره خورده، دربردارنده طرد آن باوری است که دستیابی به فهمی کامل را یکبار برای همیشه میسور میداند. در تلاش برای وصول به حقیقتی هرچه کاملتر، تمامی معرفتبه گونهای مستمر به تحدی طلبیده میشود. این نهضتبه همراه تحولات علمی، فنی و سیاسی قرن شانزدهم آغاز شد. دانش به نحوی فزاینده تخصصی شد و چیزی «ذیحیات» محسوب گشت; بدین معنا که [دیگر] تکراری و جزیی از یک همنهاد منسجم و جامعالاطراف نبود. این لحظه ظهور علوم استقرایی بود که بر شواهد تجربی اتکا داشتند. در همین زمان، بتدریج، راهی نو در کاربست فلسفه تکون یافت که در آن موضوعیت نفسانی6 و تفکر استدلالی7 مورد تاکید فزونتری قرار میگرفت. همچنین وقوفی بالنده به موجبیت تاریخی همه اعتقادات نضج گرفت. اما این امر دیر یا زود، منجر به طرح مساله نسبیتگرایی8 و تکاملگرایی9 میشد و این مساله میبایست در نسبتش با اعتقادات نیز لحاظ میگردید. نقش فعالانهتر فرد، با خود مفهوم اختیار را به همراه آورد. نتیجه آن که آینده، محصور در حدودی که از جانب اوضاع تاریخی تعیین میشوند، میتوانست انتخاب شود. رویکرد عقلانیتر به مطالعه پدیدارهای طبیعی، توسل به تبیینهای تعالیجویانه10 را به نفع تبیینهای درون ذاتی11 که به سوی دیدگاهی دنیوی راه میبردند، فروکاست; فقدان ملاکی کاملا تعریف شده و ثابتبرای قضاوت، موید کثرتی از راهحلها شد و در پس خویش کثرتگرایی12 را برجای گذاشت. بتدریج، بشریت این فرض بنیادین را پذیرا شد که مهار سرنوشتخود و سرنوشت جهان را، به حق، در دستخویش دارد.
-
صفحات 74-87
در جهانی که به سبب تنازع و ستیزه در همه سطوح، از سطوح معنوی و فکری گرفته تا سطوح مادی، از هم گسیخته است، آنان که در جستجوی آفرینش صلح و هماهنگیاند، غالبا به کار جستجوی توافق میان معنویت و علم گراییدهاند. چشمانداز معاصر، در واقع آکنده از چنین تلاشهایی است که بسیاری از آنها، گرچه مبتنی بر بهترین نیات هستند، در جهان امروز فقط به آشفتگی بیشتر مدد میرسانند. بسیاری از چنین تلاشهایی آرزوهای ناشی از احساسات را به جای واقعیت مینشانند و تعاریف و مواضع مبهم را جایگزین وضوح و دقتی میکنند که به تنهایی میتوانند پراکندهکننده تیرگی جهلی باشند که بینایی بشریت امروز را تیره و تار کرده است; بشریتی که بر جادهای سفر میکند که هرچه بیشتر، در نتیجه فقدان عظیم تشخیص نقادانه در ارتباط بین معرفتی که ناشی از حواس است و نتایج آن و حکمتی که از وحی، تعقل یا اشراق سرچشمه گرفته است، پرمخاطره میشود: «هماهنگی» میان علم و معنویتشاخص بخش اعظم ذهنیتبه اصطلاح «عصر جدید» در غرب و نیز بسیاری از شرقیان غربزدهای است که بدون اینکه از مفاهیم مورد بحث و انواع معرفت و آگاهیای که در محدوده همان چیزی که باید هماهنگ و متحد شود دستاندرکارند تعریف روشنی داشته باشند، سخن میگویند و خود همین هماهنگی یکی از ریشههای اختلاف و ناسازگاری در جهانی است که در آن تشخیص عقلانی، که همواره وجه مشخصه همه سنن مابعدطبیعی، بویژه سنن هندی بوده است، به سهولت هرچه تمامتر، قربانی توافقهای مبهم و تفرقهافکنی شده است که مادام که ریسمان به جای مار گرفته میشود، جز به اختلاف نمیانجامد.
-
صفحات 88-95من علاقمندم که سخنم را با طرح چند سوال آغاز کنم. زیرا با بسط دادن این سخن، میتوانیم بیشتر به موضوع خود در پایان این مقاله دست پیدا کنیم.
سوال اول: آیا جامعه اسلامی میتواند جامعهای مدرن باشد؟ این که گفتم «اسلامی» برای این است که اسلام از سایر آیینها جداست; ما هر چیزی را دین نمیدانیم. همچنین باید معلوم باشد که مقصودمان از جامعه دینی چیست؟
شاید دلیل مهمتر، این باشد که من فردی سیاسی هستم و بیشتر اوقاتم در امور سیاست میگذرد. برای من، وضعیت جامعه اسلامی و این که آیا میتواند مدرن باشد یا نه، یک مساله حرفهای و کاری است. در اینجا طبیعی است که مقصودم از مدرنسازی جامعه، سازمان دهی منطقی آن است; یعنی، این که ما جامعه اسلامی را مدرن کنیم امری برخوردار از سازگاری است، تعارضی در آن نیست، فرهنگ متناقضی نیست و بخشی از آن با بخش دیگر، تناقض ندارد. سوال دوم این است که آیا جامعه اسلامی میتوان مدرن شود؟ در اینجا شتاب عملی مطرح است. شاید تیوریهای بیشتری را باید در نظر گرفت. فرض این که جامعه اسلامی میتواند خیلی مدرن باشد، این سوال را به دنبال میآورد که آیا جامعه امروزی ما میتواند مدرن شود؟ که این خود بحث دیگری است. سیاستمداران آمریکایی و اروپایی وقتی با ما صحبت میکنند به ما حرفهای عجیبی میزنند; میگویند شما اگر میخواهید مدرن بشوید باید اقتصاد خود را پیشرفته کنید و برای پیشرفت اقتصادتان باید از ما کمک بگیرید. ما هم تکنولوژی داریم و هم سرمایه. توسعه بدون سرمایه نمیشود. آنها به عنوان شرط این کمک میگویند: ما چه موقع میتوانیم به شما کمک نماییم؟ زمانی که شما در نظام ما داخل شوید و معارض با ما نباشید و اقتصادتان بر اقتصاد ما و سیاستتان بر سیاست ما منطبق باشد. خوب، اگر این برهان رستباشد نتیجهاش این خواهد شد که دیگر از اسلام هیچ چیزی باقی نماند. پس مساله امکان مدرن شدن هم در کنار مدرن بودن مورد توجه است. من امروز میخواهم به سوال اول بپردازم. در اینجا یک نکته وجود دارد و شاید ما که در این جامعه بیشتر مطالعه کردهایم با این مشکل بیشتر آشنا هستیم. -
صفحات 96-106مقدمه
واژههای «جدید»، «تجدد»، «تجددگرایی» و «دوران جدید» هریک دارای ظرافتهای معنایی دقیقی هستند; اما جملگی بر مرحله خاص و دوران متمایزی از تاریخ بشر دلالت دارند. واژه «جدید» بیانگر «تعلق و ارتباط با دورهای از تاریخ است که از اواخر سدههای میانه آغاز میشود و تا زمان حاضر» ادامه مییابد. این واژه، بخصوص بر کشف «فاعل شناسایی» دکارت، «نقد عقلانی» کانت و «روش تحلیل نقادی زبان فلسفی مابعدالطبیعه» هایدگر اشاره دارد. «تجددگرایی» عموما نشانگر جنبه مثبت تمدن جدید است که در پایان قرن هجدهم آغاز گشت و در آن، انسان به دنبال پیافکندن طرحی بلندپروازانه برای تضمین حیاتی اجتماعی آکنده از صلح و صفا و فراهم ساختن منزلتی متعالی برای خویش بود. در این دوره زمانی، فرد انسان مرکز و کانون همه توجهات بود. این دوره که اغلب آن را قرن روشنگری میدانند، عرصهای است که برای رهایی کل انسان تلاش میشود; منزلت انسانی و حقوق بشر بر این دوره از تاریخ سایه افکنده است. این برهه را میتوان عصر پیروزی عقل از رهگذر سیطره معرفتشناسی نامید. تجددگرایی از منظر کاتولیکها جریانی است که میکوشد با توسل به تحقیقات تاریخی، حقیقت ابدی را نسبی بینگارد، و به طور کلی برای ما یادآور بحرانی است که در آغاز قرن بیستم، در اثر جنبش تجددگرایی به وقوع پیوست و طی آن، پوچگرایی، انسانگرایی و کافرکیشی نوین رواج یافت. این دوره از تاریخ را نیز میتوان زمینهساز نوعی تمامیتخواهی در عالم مکاتب فکری دانست. چه، در این دوره است که ما شاهد مطلقانگاری تمامعیار احکام عقل، و نیز به اوج رساندن و به کارگیری آن در مورد اندیشههای دینی و سیاسی هستیم. شاخص این دوران، که به هیچ رو نتوانست صلح و دوستی را به ارمغان آورد، وجود قدرتهای سیاسیای است که در اثر دولتهای تمامیتخواه و ظهور الحاد همواره با یکدیگر در حال جنگند. در این دوره از تاریخ در عرصه دین، خدا به سان «بتی مفهومی» دانسته میشود و سرانجام این که «دوران جدید»، نشانگر دورهای است که با بحث جنجالی میان لوتر واراسموس در سالهای 1524 و 1525 بر سر قانون آزادی انسان، آغاز شد. قبل از پرداختن به جنبههای دیگر، مایلم این نکته را روشن کنم که تجددگرایی با همه گستره معناییای که دارد، در چارچوب تاریخ جهان یک پدیده اروپامرکزی است. به تعبیر دقیقتر، واژهای که به این پدیده اشاره دارد آکنده از ابهام و پیچیدگی است و به همین جهت، به دست دادن تعریفی روشن از آن کاری استبس دشوار. از این گذشته، این واژه در سطح و ساحت اندیشه و عمل، به لحاظ خاستگاهش، به جهان مسیحیت محدود میشود که بیشترش در آن سوی دریای مدیترانه واقع شده است. اساسا تجددگرایی جنبشی است که در اثر نیاز مبرم به بازنگری در زبان سنت مسیحی و تفکر مدرسی، به دلیل پیدایش شرایط جدید و چالشهای ناشی از پیشرفت علوم طبیعی و تاریخی به وجود آمد. در واقع، نیاز فوق دم به دم گسترش یافت و به تقابل حاد و دوقطبی میان ایمان و عقل، طبیعی و فراطبیعی، و در یک کلام، میان کلیسا و جهان انجامید.
-
صفحات 107-125
منظور من از عبارت «میراث عقلی اسلامی»، (Islamic Intellectual Heritage) طرز فکرهایی درباره خداوند، جهان و انسان است که شالوده آن بهوسیله قرآن و پیامبر(ص) پیریزی، و سپس به وسیله نسلهای مسلمان متدین و متشرع تکمیل شده است. اصطلاح Intellectual] »را برای ترجمه واژه عقلی به کار میبرم و با آن میخواهم این میراث را از میراث دیگری که ارتباط نزدیکی با آن دارد و آننیزدارای ابعاد نظری و فکری است، متمایز کنم. این میراث دوم، میراث نقلی، (transmittedheritage) نام دارد. معرفت نقلی، (transmitted knowledge) با تقلید آموخته میشود; یعنی با پیروی از حجیت، (Authority) صاحبان حجیت. این گونه معرفتشامل تلاوت قرآن، حدیث، صرف، نحو و فقه است. مسلمان بودن بدون تقلید کردن غیرممکن است. زیرا به تنهایی نمیتوان قرآن و یا احکام شریعت را کشف کرد. همانگونه که زبان را با تقلید میآموزیم، قرآن و احکام اسلامی را هم با تقلید از کسانی که بدانها علم دارند، میآموزیم و کسانی را که مکلف به حفظ این میراث نقلی هستند، «عالم»، (knower) مینامیم. در علوم نقلی «چون و چرا» کردن نامناسب است. اگر کسی از چرایی چیزی پرسش کند، پاسخ این است که قرآن چنین میگوید; یا اینکه صرف و نحو، قواعد سخن گفتن درست را تعیین میکند. بهعکس، تنها راه یادگیری علوم عقلی، فهم آنهاست. نمیتوان علوم عقلی را با قبول آن براساس حجیت گفتههای بزرگان آموخت. علوم عقلی شامل ریاضی، منطق، فلسفه و بخش عمدهای از الهیات است، و در مقام یاد گرفتن آنها «چرا»، مهمترین و اساسیترین مساله است. اگر کسی چرایی چیزی را نفهمد، به ناچار باید از حجیت کسی تقلید کند. معقول نیست که براساس نقل کسی، بپذیریم که دو به اضافه دو با چهار برابر است; فرقی نمیکند که منبع این خبر تا چه حد موثق باشد. یا آن را میفهمید و یا نمیفهمید. هدف اینجا تقلید نیست، بلکه تحقیق است و تحقیق را میتوان به «بررسی» یا «فهم و دریافت» ترجمه کرد.
-
صفحات 126-141مقدمه
رویکرد من در این مساله، رویکرد یک دانشجوی فلسفه آفریقایی است. اما فلسفه چه سخنی برای ارایه در مقالهای که موضوعش ارزیابی الهیاتی تجددگرایی است دارد؟ به نظر میرسد که این مساله بیشتر به الهیات و علوم دینی مربوط میشود تا فلسفه. پرسش دیگر آن است که آیا با چشمانداز فلسفی میتوان از «تاثیر تجددگرایی در کشورهای غیرغربی» سخن گفت؟ از فیلسوف میخواهند که پدیدهای را فینفسه تفسیر کند تا سرانجام، معنایی فراتر یافته و «جایگزینی محتمل» یا امکان «شناخت آن پدیده را به شیوهای متفاوت» بیان کند. اما ظاهرا گستاخانه استبرای فیلسوفی که در این باره یا در زمینه هر علم دیگر، به گونهای جبرانناپذیر، غیرحرفهای است. فلسفه، با این که به تعبیر هگل، همواره از همه دیرتر، از گرد راه میرسد، با این حال چیزی برای عرضه در این باره که جهان چگونه باید باشد، دارد. وظیفه فلسفه آن است که این مسایل را، که معمولا در قالب الفاظ و مفاهیم علوم اجتماعی بیان میشوند، در چارچوبی به مراتب بحثانگیزتر که عموما انسانی و حتی مابعدطبیعی است، جای دهد. ولی در آفریقا ما درصدد برآمدیم تا معنای واقعی را صرفا در قالب مفاهیم دینی لمس کنیم. فلسفه طرحی کلی فراهم میآورد تا علوم دینی بتوانند به تفسیر و شرح و بسط استدلالهای فلسفی و علمی بپردازند. به نظر من، در پرداختن به این مساله اخلاقی باید سخن آخر را در ادیان جستجو کرد; زیرا برای پرده برداشتن از ژرفترین معنای موقعیت کنونی و گشودن راه های نوین به سوی آیندهای بهتر، یا دستکم آیندهای با رنج کمتر برای مونتو، (muntu) ،ادیان در مقایسه با فلسفه از موقعیتبهتری برخوردارند. ما در این تحلیل به دو نکته اساسی خواهیم پرداخت. در ابتدا و از همه مهمتر، تحولات عظیمی را که در آفریقا در جریان است و چالشهای اخلاقیای را که این تحولات برای مردم آفریقا ایجاد میکنند، در یک نگاه کلی مورد بررسی قرار میدهیم. در مرحله بعد، خواهیم کوشید تا الگویی «بدیل» از سنت ارتباطات آزادیبخش را به عنوان اخلاق ارتباطات برای مونتو معرفی کنیم. این الگوی بدیل در حال حاضر، چیزی بیش از پیشنهاد برای کشف و اکتشاف فراتر نیست
-
صفحات 142-164
یکم
ابوالاعلی مودودی (1979م) برداشتی از تمدنهای جهان دارد که به انگاره اندامواره ابن خلدون درباره دولتها نزدیک است. او بر پایه این برداشت، در سال 1938 مقالهای با عنوان «خودکشی تمدن غرب» نوشت (1) و سرنوشت امتها و سرگذشتسدههای سپری شده را به تمدنهای نابود شده کهن پیوند داد. او هنگامی که در نقشه تراژیک خود از تاریخ بشری به دوران مدرن میرسد، میگوید: «امروزه میبینیم این سنتخداوند تکرار میشود; وبال زشتکاریهایی که امم پیشینمرتکب شدهاند، اکنون به کام ملتهای غربی ریخته میشود... آفات جنگ جهانی و مشکلات اقتصادی و افزایش بیکاری و گسترش بیماریهای مرگبار و از همگسیختگی نظام خانواده، همه نشانههای روشنی بر این واقعیت هستند که سراسر این پدیدهها ثمره ستم و سرکشی و پیروی از شهوات و رویگردانی از حق است...» او با این که خود این ظواهر را عذابی الیم میشمرد، باور دارد که حتی اگر این هشدارها و آزمونهایی که بر سروروی آنها فرود میآید، آنها را از خوابغفلتبرانگیزد، [دیگر هیچ سودی ندارد.چون] سرنوشت تمدن هیولاوش آنها همانا مرگ است; زیرا به رای او دو اهریمن نیرومند بر این تمدن پنجه افکندهاند و آن را به هاویه هلاک میکشانند: اهریمن مهار نسل و اهریمن قومگرایی. اهریمن اول بر جان و روان مرد و زنشان چیره شده و موجب شده که آنها خود را به ستخویشتن نابارور کنند. اهریمن دوم نیز بر خرد و ذهن ملتها و حکومتهایشان سایه افکنده است. راه خروج از این قطار شتابان به سوی دره مرگ، رهایی از «عبودیت فکری» الگو یا نمونه غربی، و بازگشتبه اصالت اسلام است. با این همه، گرچه مودودی در استدلال برای دیدگاه خود درباره تمدن غربی، از الگوها و نمونهها و رویدادها و مقولههای موجود در تاریخ تمدن غرب یاد میکند، در زمینه پیشنهاد بدیل و گزینه مناسب، نمونه و رویدادی از تمدن ریشهدار اسلامی نمیآورد، بلکه برای تاسیس الگو و سرمشق به قرآن پناه میبرد; همانسان که در عرصه نقد تمدن غربی نیز از آن بهره میگیرد. (2) سیدقطب استنباط مودودی و ندوی از مشکلات تمدن معاصر یا بهتر بگوییم، مشکلات مسلمانان با تمدن مدرن را میپذیرد. او حتی در شیوه استدلال قرآنی و نیز نقد غرب هم از آن دو، پیروی میکند. سیدقطب با استناد فراوان به کتاب الکسیس کارل با عنوان انسان موجود ناشناخته به این تشخیص میرسد که تمدن غرب، تمدنی بیمار است. (3) به نظر کارل، بیماری تمدن غرب از «واپس ماندگی علوم انسانی نسبتبه علوم تجربی» مایه میگیرد. -
صفحات 165-180
1. توضیحات مقدماتی معنویت آن جنبه از حیات فردی و جمعی است که بیانگر رابطه آگاهانهای است که فرد، در ارتباط با امر متعالی، (the transcendant) دارد. پیش فرض این مفهوم این باور است که امر متعالی وجود دارد و روح بشر میتواند با او ارتباط برقرار کند. دیدگاه ماتریالیستی، طبق تعریف، منکر وجود مصداقی برای معنویت است. با اینحال بسیار محتمل است کسانی که با هیچ دین سازمان یافتهای مرتبط نیستند با امر مطلق، (the absolate) ارتباط برقرار کنند; خواه او را خدای متشخص بدانند، خواه ندانند. به همین علت میتوان راجع به معنویت افراد یا گروه هایی از مردم که در خارج ساختارهای مذاهب سازمانیافته زندگی میکنند سخن معناداری به میان آورد. در اینجا منظور از معنویت مسیحی، تمامی آرمانها و معتقدات ایمانی است که موجب طراوت درونی مسیحیان در رابطه با خداوند میگردد. به علاوه، تمامی واکنشهای فردی و جمعی، جلوهها، (Expression) و اشکال مشهودی که چنین رابطهای را تحقق خارجی میبخشند، پیش فرضهای یزدانشناسانه چنین رابطه تجربی مسیحیان، اعتقاد به خدای یگانه ثالوث است که خود را در وجود عیسی مسیح آشکار ساخت. پسری که خدا بر زمین فرستاد، رنج کشید، درگذشت و پس از مرگ به پاخاست، و روح او، روحالقدس، در مومنان وجود دارد; بدان منظور که راز او را در این جهان و در طول تاریخ تجربه کنند.
-
صفحات 181-193جامعه بشری در سیر قرون و اعصار متمادی، تغییرات کمی و کیفی گوناگونی را شتسر نهاده و از نخستین مراحل پیدایی اجتماعات انسانی در هیات جوامع ساده و ابتدایی اولیه، تا جوامع پیچیده و تمایزیافته کنونی، چگونگی زیست انسان، دگرگونیهای بنیادی پذیرفته است. هریک از نهادهای اجتماعی نیز در این میان، تغییرات ویژهای را در مراحل مختلف سپری کرده است. در روزگار ما، جامعه مدرن غربی آخرین دستاوردهای حیات انسان غربی را به منصه ظهور رسانیده است. البته آنچه در مفهوم تمدن شکل گرفته، در طول تاریخ و در هر مقطع زمانی، بستری از گستره جغرافیای زمین را جهت رشد و پرورش خویش مناسب دیده و از ذخایر تمدنهای پیشین در جهتبالندگی خویش بهره گرفته است. تمدن امروز غرب نیز در این میان مستثنا نیست و بهره گیری سرچشمههای ظهور آن از میراث تمدن اسلامی نیاز به یادآوری ندارد. اما انسان غربی این اقتباس را بر بنیاد ذایقه، بینش و رنگ روح خویش سامان داد و به همین دلیل، از آن کلیت، تنها به پارههایی بسنده کرد و جامعه جدید را پی افکند. از میان ابعاد بنیادی وجودی انسان که مورد غفلت انسان غربی قرار گرفت، همانا کششهای ماورایی و گرایشهای عمیق دل آدمی به سوی تعالی و ارزشهای متعالی انسانی خدایی بود; و این بود که پس از رنسانس، دین را از عرصه اجتماعی حذف کرد و این عرصه را محل جولان عقل حسابگر مصلحتپرست قرار داد. از اینجا بود که انسان غربی دیده تعالیجوی خویش را فرو بست. بیشک در این میان، تجربه هزار ساله قرون وسطی و حاکمیت کلیسا بر تمامی عرصههای حیات آدمی، و استبداد دستگاه پاپ که اندیشه و وجود آدمی را در مرزهای خودساخته محدود میکرد،از عوامل اصلی طرد معنویت از عرصه اجتماعی بود. مهمترین پیامدهای این رویکرد را میتوان چنین برشمرد: تلقی انسان به عنوان حیوانی برتر و کاملتر و، در نتیجه، از خود بیگانگی انسان; تلقی جهان، تنها به عنوان زیستگاهی برای بهرهمندی این حیوان متکامل; سلطه نظام سرمایهداری بر همه جوانب زندگی; و استعمار کشورهای جنوب.
-
صفحات 216-233ظاهرا در دو واقعیتشکی نیست: یکی اینکه تقریبا همه دانشگاه های کنونی جهان دانشگاه هایی متجددانه (مدرن (Modern ،غیردینی (سکیولار (Secular ،و آزاداندیشانه (لیبرال (Liberal اند، و دیگر اینکه همه این دانشگاه ها عیوب و نقایصی دارند و دستخوش پارهای نابسامانیها و کمبودهایند. در مقام تشخیص این عیوب و نقایص و نابسامانیها و کمبودها، البته، صاحبنظران تعلیم و تربیت اختلافنظرهای فراوان دارند; اما در مقام درمان و ارایه راهحل میتوان گفت که همه این صاحبنظران در دو گروه بزرگ جای میگیرند: گروه اول سعی دارد که با حفظ ماهیت متجددانه، غیردینی، و آزاداندیشانه دانشگاه مسایل و مشکلاتی را که دامنگیر آن شدهاند حل و رفع کند; و گروه دوم بر آن است که این مسایل و مشکلات، عمده، در خود ماهیت متجددانه، غیردینی، و آزاداندیشانه دانشگاه ریشه دارند و اموری عرضی و عارضی نیستند و، از این رو، حل و رفع آنها، در عین حفظ این ماهیت، کاری نشدنی است ،دینی، و مکتبی، (Ideological) نیست.1 در محدوده جهان اسلام، صاحبنظرانی که طرفدار اسلام متجددانه، (Modernistic) اند در گروه اول، و آنان که هواخواه اسلام بنیادگرایانه، (Fundamentalistic) یا اسلام سنتگرایانه، (Traditionalistic) اند در گروه دوم قرار میگیرند. بنیادگرایان اسلامی و سنتگرایان اسلامی، علیرغم اختلافنظرهای وسیع و عمیقی که، در جهات دیگر، با هم دارند، در جهت ایجاد و تاسیس دانشگاه اسلامی، که هویتسنتی، دینی، و مکتبی دارد، همداستانند و، بویژه از زمان برگزاری «نخستین همایش جهانی درباره تعلیم و تربیت اسلامی»، که در 1977 در مکه برگزار شد، برای این مقصود به فعالیتهای نظری و عملیای نیز پرداختهاند.2 در کشور ما نیز، از اوان پیروزی انقلاب اسلامی، اشخاص و گروه هایی از ضرورت اسلامی کردن دانشگاه ها دم زدهاند. در این گفتار، به ذکر تاملاتی چند در باب امکان و ضرورت اسلامی شدن دانشگاه اکتفاء میکنیم و چون بجد معتقدیم که نه صرف شعار دادن دانشگاه و تعلیم و تربیت ما را اسلامی میکند، و نه عمل بدون طرح و برنامه، و نه گریز از مواجهه با مشکلات عملی و اجتناب از تفکر درباره آنها، از خود میپرسیم که: اولا: دانشگاه اسلامی چیست و با دانشگاه های غیراسلامی، و علیالخصوص با دانشگاه متجددانه، غیردینی، و آزاداندیشانه چه تفاوت ماهوی و جوهریای دارد؟، ثانیا: آیا اسلامی کردن دانشگاه ممکن است؟، و ثالثا: آیا این اسلامیسازی مطلوب است؟
-
صفحات 234-297نحوه ورود به یک بحث و ترتیب مراحل شکلگیری یک علم از راه های مختلفی میسر است. در دورهای که علم و فلسفه به هم آمیخته بود و هنوز مرز و حایلی میانشان برنکشیده بودند، نخستین گام در کسب هر نوع معرفت، با «تعریف موضوع» آن علم برداشته میشد. تلاش اندیشهگران آن دوره بر این بود که تعاریف، حتیالمقدور بر ماهیت موضوع و ذاتیات مساله بنا گردد (1) تا قادر باشد ضمن ممانعت از شمول اغیار، مصادیق خود را تماما در برگیرد. کامیابی در برداشتن این گام نخست وقتی حاصل میآمد که تعریف عالم از موضوع علم خویش، به جای تکیه بر اعراض متلون، بر ماهیات پایدار استوار گردیده و طبعا جامع و مانع نیز باشد. در این قالب، اگرچه جایگاه و محل قرار گرفتن «تعریف» در مقدمات و مفروضات مساله بود، اما به لحاظ اهمیت تعیینکننده و نقش جهتدهندهاش بر بقیه اجزاء بحث و وقت و حوصله و انرژی فراوانی که صرف آن میگردید، به مثابه بخش اصلی یک تلاش نظری محسوب میشد. با اعلام استقلال علم از فلسفه و شفاف شدن مرز میان آن دو در دوره جدید، این قالب و روش در تعریف نیز مورد نقد جدی قرار گرفت و تجدیدنظر کلی در آن پدید آمد. در این دوره با اعتراف به نارساییهای شناخت و ناتوانی عقل بشری در پی بردن به ذوات اشیاء و ماهیت امور و در نتیجه، بسنده کردن به بررسی حالات و عوارض پدیدهها به عنوان علم، جایگاه تعریف (2) نیز در مراحل شناخت دگرگون شد و اهمیت و اولویت گذشتهاش را از دست داد. عالمان جدید عموما با توقف و ترکیز صرفا ذهنی و تن دادن به مجادلات انتزاعی در مطلع بحثبه منظور دستیابی به تعریفی دقیق و فراگیر از موضوع، به دلیل نامنتجبودن آن، موافق نیستند. از این رو، معمولا پس از تحدید موضوع و ارایه توصیفی اجمالی از آن، تعریف کاملتر خود را به آخرین مراحل شناخت و در واقع به مرحله نتیجهگیری موکول میکنند. به همین دلیل است که در علوم جدید، تعریف به آخرین مرحله شناخت علمی یک پدیده منتقل شده و از سودای معرفی ذات و ماهیت نیز به بیان حالات و روابط تنزل یافته است. به علاوه، چنین تعاریفی هیچگاه نهایی و لایتغیر تلقی نمیشوند و در حالی که به شدت به مقدمات و مفروضات مساله وابستهاند، از میزان شناخت پیرامون آن موضوع نیز تاثیر میپذیرند.
-
صفحات 298-319
«انسان اول وجود دارد و در صحنه ظاهر میشود و تنها پس از آن خود را تعریف میکند. اگر آدمی بنا به تصور اصالت وجودیان غیر قابل تعریف استبه این دلیل است که خود در آغاز هیچ نیست. تنها پس از آن چیزی خواهد بود و خودش آنچه را که خواهد بود خواهد ساخت. پس چیزی به نام طبع بشر در کار نیست.» ژان پل سارتر، اگزیستانسیالیسم به طور بسیار کلی، دیدگاه ما در این کتاب این است که جهان اجتماع و انسان، جهانی ذاتا بیشکل و بیمعنی است و به وسیله گفتمانهای مسلط در هر عصری معنا و شکلی خاص میگیرد و محدود و محصور میشود. به سخن دیگر، اجتماع و انسان به طور بالقوه قابل ظهور در اشکال گوناگونی است و گفتمان مسلط در هر دوره، به تحقق و ظهور متعین یکی از آن اشکال میانجامد. این دیدگاه در مقابل همه دیدگاه هایی قرار دارد که برای جهان اجتماع و انسان خصلتی تغییرناپذیر، از پیش شکل گرفته و تحقق یافته و عینی تصور میکنند و تحولات در آن را محصول کنشها و واکنشهای عینی در همان حوزه میدانند. تقابل میان این دو دیدگاه کلی در مقایسه میان دیدگاه های اثباتگرای رایج در علوم اجتماعی مدرن و دیدگاه های تاویلی، به شکلی خاص آشکار میشود. در این مقدمه مواضع کلی هر یک از این دو دیدگاه و سپس تنوعات درونی دیدگاه تاویلی را بررسی میکنیم. دیدگاه اصالت اثبات به طور کلی، و علم سیاست اثباتگرا به طور خاص، با پذیرش اصول وحدت در روش و وحدت در موضوع میان همه علوم، به طور کلی میان روش مطالعه در علوم اجتماعی و علوم طبیعی تمایز چندانی قایل نیست. روش اثباتی در پی توضیح عینی حیات اجتماعی و انسانی از طریق گردآوری دادههای عینی برمیآید و میان پدیدههای عینی، روابطی علی جستجو میکند. مساله اساسی در اینجا عینی بودن و خارجی بودن حقایق و دادهها و استقلال آنها از روش مطالعه و ناظر بیرونی است. جهان بیرونی، جهان کم و بیش متصلب و شکلیافتهای است که خود را بر آگاهی و اندیشه انسان تحمیل میکند و در نتیجه، معرفت ما محصول بازتابهای بیرونی است. در این دیدگاه، تاکید میشود که واقعیات عینی و بیرونی به طور مستقل و بدون نیاز به رجوع به خودفهمیهای انسانها قابل مطالعه هستند. به علاوه، خودفهمیها، زبان روزمره و آگاهیهای بلاواسطه انسانها مبهم و ارزشگذارانهاند و نمیتوان واقعیات عینی را در آنها باز دید. پس باید به جای زبان و خودفهمیها، زبانی علمی، دقیق و شفاف به کار برد که مفاهیم عام و مشترک میان علما را دربر داشته باشد و واقعیت عینی را بهروشنی منعکس سازد. بنابراین، فرض مهم و اساسی عینیگرایی و اثباتگرایی، جدایی میان زندگی اجتماعی و سیاسی و زبان آن زندگی است. زبان صرفا وسیله بازتاب واقعیات عینی بهشمار میرود و از خود قدرتی ندارد.
-
صفحات 320-349چکیده
در آستانه قرن بیست و یکم، جامعه ما نیز همانند سایر جوامع، خواسته یا ناخواسته، به بستر آزمونی همه جانبه به سوی تحولی عمومی در اندیشه و عمل، و در نگرش و روش تبدیل گردیده است.خواه این روند را فرآیندی طبیعی و مطلوب تلقی کنیم و یا آن را امری غیر منتظره و ناپسند بدانیم،در هر حال بصورت واقعیتی انکار ناپذیر جلوه گر شده است. ابعادی از این تحول به همراه عنوان گذار به جامعه مدنی، حوزه های مختلف فرهنگ و هنر، سیاست و اقتصاد، حقوق و اجتماع و حتی استنباطات دینی مرتبط به آنها را نیز پوشش داده است. در کشور ما نیز (بویژه پس از انتخابات دوم خرداد 76) پرتوهایی از تحولات یاد شده گسترانیده شد. به عقیده ما با وجود این که میتوان از امواج مذکور در راستای تکامل عمومی جامعه، بهرهبرداری مناسبی به عمل آورد، اتخاذ مواضع حاد در این مورد دشواریهایی به همراه داشته است. مقاله حاضر در صدد است تا ضمن ارزیابی مواضع یاد شده، کارآمد بودن نوعی همگرایی اصولی، به دور از افراط و تفریط، را درقالب چهار بخش تاکید نماید. -
صفحات 374-392اندیشه هیدگر، از آغاز، به ژرفی با مسایل و ذهن مشغولیهای الهیاتی و دینی به هم بافته شده بود. ما به تازگی از پژوهشهای تاریخی دقیق هوگو اوت، جزییات پرورش و آموزش اولیه هیدگر در کلیسای کاتولیک را دریافتهایم. هیدگر در زمینهای کاتولیک محافظهکار در کشتزارهای جنوب مرکزی آلمان زاده شد و پدرش از متولیان و خادمان کلیسای سن مارتین بود; کلیسایی که در آن سوی حیاطی زیبا و کوچک و در فاصلهای کمتر از پنجاه یارد از خانه هیدگر قرار داشت. در بحث و جدالی که از سوی شورای واتیکان نخستین و به تبع طرد و رد بیانیه عصمت و خطاناپذیری پاپها از سوی کاتولیکهای «آزاداندیش» انگیخته شد، خانواده هیدگر استوار و پابرجا در وفاداری به کلیسا باقی ماند. هیدگر جوان و باطراوت، با چنان پرهیزکاری و استعدادی، از ابتدا برای «کشیش کاتولیک شدن» منظور و نشان شده بود. این جوان فقیر، اما تیزهوش و مستعد، از رهگذر یک رشته آموزانه (بورس آموزشی) به هزینه کلیسا، که یکی از آنها برای دانشجویانی اختصاص داده شده بود که درصدد ارایه اثر دکترای خود درباره «توماس آکویناس» بودند، از میان آن کشتزارهای روستایی برخاست و به افتخار دریافت منصبی در دانشگاه آلمان نایل آمد. بر پایه یافتههای هوگو اوت، نخستین آثار هیدگر در سالهای 1912-1910 در Der Akademiker ،نشریه بس محافظهکار کاتولیک که از خطمشی پاپ پیوس دهم، (Pope Pius X) پیروی میکرد، آشکار شدند. هیدگر جوان که هنوز در نخستین سالهای دهه دوم زندگی خویش به سر میبرد، در نوشتههایی راجع به بررسی کتاب، بر ضد خطر مدرنیسم برای حکمت جاوید سنت کاتولیک، بیپرده و بیپروا سخن گفت. او مویدانه گفتار یوزف فون گورس کبیر، (Josef Von Gorres) را چنین باز میگوید: «ژرفتر بکاو، آنگاه خود را بر زمین و زمینه مسیحیت کاتولیک، ایستاده خواهی یافت.» هیدگر که به خاطر بازیابی تندرستی جسمانیاش، در سال 1911 وادار به ترک و ختم مطالعات و تحقیقاتش برای نیل به مقام کشیشی شده بود، ابتدا به ریاضیات و علوم طبیعی روی نمود، و سپس به فلسفه، که هویتش در آن ساحت، آشکارا با فرقه کاتولیک تعریف و شناسایی میشد، پرداخت. نخستین مقام تدریس وی، جانشینی موقت کرسی فلسفه کاتولیک در فرایبورگ، و نخستین ناکامی پیشهای او شکست در دست و پا کردن مقام ثابت و همیشگی برای آن کرسی در 1916 بود. نخستین دلبستگیهای فلسفی و الهیاتی هیدگر در آن ایام، بر تخصیص و تصاحب نویدبخش و نوین فلسفه مدرسی قرون میانه در پرتو پژوهش در بنیادهای منطق مدرن و اثبات نادرستی روانشناختباوری، (Psychologism) از سوی هوسرل تمرکز یافت. هیدگر، در مقام یک فیلسوف، روانشناختباوری یعنی تلاش در جهتبنیاد نهادن منطق و ریاضیات بر شالوده ساخت روانی ذهن آدمی را به مثابه گونهای از تجربهباوری، (و نسبیتانگاری، (relativism) نپذیرفت و همزمان با آن، از منظری الهیاتی با مدرنیسم همچون نوعی از نسبیتانگاری تاریخی که درصدد سست کردن و فرسودن پایه حقیقت ابدی الهیاتی است، دشمنی ورزید. هیدگر میان «پژوهشهای منطقی» هوسرل، که منطق و ریاضیات را بر بنیان «پدیدارشناسی محض» مینهاد، و «دستور زبان نظری» وارد در سنت فلسفی اسکوتیستی (فلسفه دونس اسکوتس) در واپسین روزگاران قرون وسطی، پیوستگی و استمراری میدید. مطابق سنت مذکور که به ژرفی ضد نسبیتانگاری و ضدروانشناختباوری بود، گونههای دستور زبان و اشکال زبانی، (modus significandi) محصول و بازتابنده صورتهای عام و ناب اندیشهاند، ;(modus intelligendi) که اینها نیز خود، بازتابهای خود هستی، (modus essendi) شمرده میشوند.
-
صفحات 393-397
در زبان عربی، القشر واللب، که عنوان یکی از رسایل متعدد ابنعربی است، به صورت رمزی، ارتباط ظاهرگرایی و باطنگرایی را بیان میکند; که به ترتیب به پوسته بیرونی یک میوه و بخش درونی آن، گوشتیا مغز، تشبیه شدهاند. (1) پوست (القشر) همان شریعت استیعنی قانون دینی ظاهری که خطاب به همگان است و وضع شده است تا همگان از آن پیروی کنند که همانگونه که در جای دیگری نشان داده شده است، معنای «شاهراه اصلی» را دارد که با منشا اشتقاق نامش مربوط است. مغز (اللب) همان حقیقت است که، برخلاف شریعت، در دسترس همگان نیست، بلکه اختصاص به کسانی دارد که میدانند چگونه آن را در زیر ظواهر تمیز دهند و چگونه از طریق صور بیرونیای که آن را پنهان میکند، و در عین حال از آن حفاظت میکند و لباس مبدل به آن میپوشاند، به آن دستیابند. (2) در رمزپردازی دیگری، شریعت و حقیقتبه ترتیب به عنوان «بدن ظاهری» (الجسم) و نخاع (المخ) نیز معرفی میشوند، که ارتباطات آنها دقیقا مانند همان ارتباطات پوست و مغز است; و بی شک رمزهای باز هم بیشتری معادل با این رمزها میتوان یافت.
-
صفحات 398-404
اخلاق و فرا اخلاق (2)
ethics [اخلاق] چیست؟ نخست آنکه، نظامهایی از ارزشها و عادات که در زندگی گروه های خاصی از انسانها تحقق یافتهاند به عنوان ethics [اخلاق] این گروه ها، توصیف میگردد. ممکن است فلاسفه به تنظیم و تدوین این نظامها بپردازند، ولی معمولا این کار، کار مردمشناسی به شمار میآید. دوم آنکه، این واژه برای اشاره به یک نظام خاص از این نظامها، [یعنی] morality [اخلاقیات] به کار میرود که مفاهیمی نظیر درستی و نادرستی، گناهکاری و شرمساری و جز آن را دربر میگیرد. یکی از سوالات اصلی در اینجا عبارت است از اینکه بهترین وجه برای توصیف این نظام چیست; آیا نظام اخلاقی نظامی استبا کارکردی معین، همچون ممکن ساختن تعاون در میان افراد، یا اینکه باید متضمن احساسات خاصی چون احساسات ناظر به سرزنش باشد؟ سوم آنکه ethics] »در محدوده خود این نظام اخلاقی، میتواند اشارهای باشد به اصول اخلاقی بالفعل: صچرا شما این کتاب را برگرداندید؟ش ص[چون] تنها کار اخلاقیای که میشد در آن شرایط انجام داد، همین بود.ش سرانجام [آنکه،] ethics حوزهای از فلسفه است که به پژوهش پیرامون ethics به معانی مذکور آن میپردازد. یادآوری این نکته مهم است که اخلاق فلسفی، مستقل از حوزههای دیگر فلسفه نیست; پاسخگویی به بسیاری از سوالات اخلاقی متوقف استبر پاسخگویی به سوالاتی در حوزه مابعدالطبیعه و دیگر حوزهها. افزون بر این، فیلسوفان به ایجاد پیوندهایی میان خود حیطه اخلاقی زندگی و حیطههای دیگر [زندگی] پرداختهاند. بعضی از فیلسوفان به دلایل فلسفی، در این باره تردید داشتهاند که آیا فلسفه به هر طریق بهترین رهیافتبه ethics را فراهم میسازد یا نه. و حتی آنهایی که معتقدند فلسفه در این رهیافت، سهمی دارد، ممکن استبگویند که توجیه اخلاقی باید به اعتقادات مبتنی بر فهم عرفی یا اسوههای مربوط به حیات واقعی که بیرون از فلسفه است، اشاره نماید. -
صفحات 405-416
چه نوع چیزی را باید فضیلت دانست؟ به رغم اینکه بیشتر مباحث پیرامون فضایل به سبب اینکه ادله شنان درست همان ادله مربوط به رذیلتند بر رذایل نیز اطلاق می شوند. در این مقاله مستقیما به این مساله که چه چیزی را باید رذیلت محسوب کرد نخواهیم پرداخت.