فهرست مطالب

بخارا - سال یازدهم شماره 1 (پیاپی 70، اردیبهشت 1388)

دو ماهنامه بخارا
سال یازدهم شماره 1 (پیاپی 70، اردیبهشت 1388)

  • بهای روی جلد: 50,000ريال
  • تاریخ انتشار: 1388/03/01
  • تعداد عناوین: 66
|
  • یادداشت سردبیر
  • علی دهباشی صفحه 9
    مجله بخارا در آغاز دفتر و دستک نداشت. در همان پاتوق هایی که از دوران مجله کلک در آن رفت و آمد داشتیم، به فعالیت های خود ادامه می دادیم. به لطف دکتر بهروز برومند مورد مهر و محبت علیرضا فرهومند قرار گرفتیم؛ ایشان محلی را در میدان فردوسی، بن بست رفعت جاه، در اختیار مجله قرار دادند که در همین جا سپاس و تشکر خود را به خاندان فرهومند تقدیم می داریم. اینک پس از گذشت پنج سال به اضطرار می باید این محل را ترک گوییم. در این مدت دفتر مجله بخارا کانون فرهنگی فارسی زبانان به شمار می رفت. نویسندگان و شاعران افغانستان و تاجیکستان، از بدخشان و پامیر، مزار شریف و کابل، هرات، مرو، سمرقند، دوشنبه و بخارا بر ما وارد می شدند و جلسات معارفه و آشنایی ایشان با نویسندگان و شاعران ایرانی در همین دفتر برگزار می شد.
    دفتر مجله بخارا بخاطر حضور و گردهمایی ده ها تن از شخصیت های برجسته فرهنگی و هنری خاطره انگیز شده است. آخرین فعالیت های ما در این محل، برگزاری نشست های «عصر پنجشنبه در بخارا» بود که به بیست و دو جلسه رسید. ما در عصر پنجشنبه ها میزبان استادانی همچون: عزت الله فولادوند، داریوش شایگان، سیمین بهبهانی، محمود دولت آبادی، محمد علی همایون کاتوزیان، گلی ترقی، حسن عشایری، خوشنویسی از علی مرزی پری زنگنه، میشل کویی پرس، محمد نقی غیاثی، جمشید ارجمند، جلال خالقی مطلق، انور خامه ای، حسن کامشاد، مصطفی ملکیان، شهریار عدل، پیروز سیار، عبدالله کوثری، روح انگیز شریفیان و... بودیم. دوستداران ادبیات، فلسفه، تاریخ و هنر در همین فضای محدود و کوچک گردهم می آمدند تا با این چهره های درخشان فرهنگی ملاقات و گفتگو کنند. شرح این گفتگوها را به تدریج در شماره های آینده بخارا منتشر خواهیم کرد.
    دفترچه ای که برای «سایه دست» استادان در دفتر گذاشته بودیم، خود کتابی خواندنی شده است؛ یادداشت هایی از فریدون آدمیت، استاد عبدالمحمد آیتی، دکتر قمر آریان، عمران صلاحی، دکتر محمد امین ریاحی، ریچارد فرای (ایرانشناس آمریکایی)، فرانتسبول (نویسنده معاصر اتریشی)، اورهان پاموک (نویسنده معاصر ترک)، فیلیپ ولتی (سفیر سوئیس در ایران)، دکتر روبرتو توسکانو (سفیر ایتالیا در ایران) و دیگران. علاوه بر اینها دفتر مجله بخارا به نوعی موزه فرهنگ و ادبیات ایران بود؛ قلم ها و دستخط های منتشر نشده سهراب سپهری، غلامحسین ساعدی، صادق هدایت، نامه های امبرتو اکو و گونترگراس به مجله بخارا و قلم خودنویس استاد زنده یاد سید جلال الدین آشتیانی از جمله این یادگاری هاست. سید محمد علی جمالزاده، عکس از ایرج افشاردر هر حال دوره دیگری از فعالیت های ما سپری شد و در آستانه دوره جدیدی هستیم. در شماره آینده در این زمینه با شما سخن خواهیم گفت. جایزه ایرانی سید محمد علی جمالزاده سه سال پیش، هیات امنای چاپ آثار سید محمد علی جمالزاده (ایرج افشار، محمد ابراهیم باستانی پاریزی و محمد شکرچی زاده) تصمیم گرفتند طرح جایزه ای جهانی را به نام محمد علی جمالزاده ارائه کنند. در همان زمان بنده، سردبیر بخارا، مسئولیت برنامه ریزی، اطلاع رسانی و سایر امور مربوط به جایزه را بر عهده گرفتم. اینک برای یادآوری همگان، به ویژه کسانی که از شرایط دریافت این جایزه برخوردار هستند، متن اطلاعیه هیات امناء را مجددا منتشر می کنیم: چون سید محمدعلی جمالزاده نخستین نویسنده پیشگام داستان نویسی ایران (تولد اصفهان 1270 / 3 ژانویه 1892 درگذشت ژنو 17 آبان 1376) بخشی از سرمایه خود را برای مصارف فرهنگی در اختیار دانشگاه تهران گذاشته است، هیات امنای آن بخشش با اطلاعی که از نیات و هدف های آن مرحوم دارد، بر آن شده است تا هر پنج سال یک بار، جایزه ای به نام و یاد ایشان به یکی از برجستگان فرهنگی ایران یا کشورهای دیگر داده شود.
    1. به مناسبت مجموعه کارهای دانشمند برجسته ای در زمینه های ایرانشناسی. 2. برای یک کتاب پژوهشی مهم در زمینه ادبیات یا تاریخ ایران. 3. برای رمانی که مضمون و فضای آن ایرانی و به یکی از زبان های غیرفارسی باشد.
    4. برای بهترین کتاب جدید در تحلیل افکار و نقد ادبی آثار جمال زاده (به هر زبان).
    5. محل دادن جایزه به موقع اعلام نام جایزه گیرنده تعیین می شود.
    6. جایزه یک قطعه قالیچه ابریشمی دست بافت ایران است که در آن نام سید محمد علی جمالزاده و نگاره یکی بود یکی نبود، نشانه هیات امنا، بافته می شود.
    7. نخستین جایزه در سالروز درگذشت جمالزاده در سال 2010 اهدا می شود.
    8. انتخاب هر یک از برندگان به یکی از دو طریق انجام خواهد شد:الف) رسیدگی به کتاب ها و مدارکی که شرکت کنندگان برای اخذ جایزه ارسال خواهند کرد.
    ب) رسیدگی به مجموعه کارهای ایرانشناسی افرادی که هیات رسیدگی راسا مورد تشخیص قرار می دهد.
    خون است دلم برای ایران عصر شنبه سوم اسفند 1387 در محل مرکز گسترش سینمای مستند و تجربی (سالن سینما حقیقت) فیلم مستندی از زندگی دکتر منوچهر ستوده به نمایش درآمد. «خون است دلم برای ایران» عنوانی است که سید جواد میرهاشمی سینماگر مستندساز برای فیلمش از عنوان یکی از سروده های دکتر ستوده انتخاب کرده است. در این مراسم که به نوعی مراسم تجلیل از دکتر ستوده هم بود بسیاری از شخصیت های فرهنگی و ادبی همچون: دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی، ایرج افشار، احمد اقتداری، دکتر منوچهر پارسادوست و... شرکت داشتند.
    ابتدا علی دهباشی ضمن برشمردن فرازهایی از دکتر منوچهر ستوده چنین گفت: استاد دکتر منوچهر ستوده، در 28 تیرماه 1292 خورشیدی، از پدر و مادری مازندرانی در تهران زاده شد، پدر و پدربزرگ ایشان همراه صدیق الدوله که در دیار مظفرالدین شاه بود، به تهران کوچ کرد، پدرش بعدها مدیر مدرسه ابتدایی آمریکایی ها شد و ایشان دوره ابتدایی را در همان مدرسه و دوره متوسطه را در کالج آمریکایی (که بعدها به دبیرستان البرز تغییر نام یافت) گذراند. دانشنامه ادبیات فارسی را در مقطع لیسانس، در سال 1317 در دانشسرای عالی (دارالمعلمین) دریافت کرد.
    در سال 1320 به استخدام وزارت معارف و اوقاف و صنایع مستظرفه درآمد و جهت تدریس به لاهیجان آمد و در سال 1321 به بندر انزلی منتقل گردید. دکتر ستوده در لاهیجان و انزلی شاگردانی بسیار پرورش داد که بعضا خود از فضلا و اندیشمندانند، در سال 1321 وارد دوره دکترای زبان و ادبیات فارسی شد. به تقاضای شادروان دکتر محمد علی مجتهدی رئیس دبیرستان البرز به آن دبیرستان رفت. در سال 1329 از رساله دکترای ادبیات فارسی خود دفاع کرد و در سال 1335 به دانشکده الهیات و معارف اسلامی انتقال یافت و درس جغرافیای تاریخی را برای نخستین بار پی ریزی کرد و 15 سال تمام به تدریس آن پرداخت. بعد به تقاضای دکتر سید حسین نصر به دانشکده ادبیات رفت و عضو گروه تاریخ آن دانشکده شد. در سال 1357 بازنشسته شد، اما تحقیقات و تالیفات او همچنان ادامه دارد. استاد ستوده، استان گیلان را از «ونه بین» آستارا (مرز گیلان و اردبیل) تا سرچشمه های رود کوچک «سورخانی» (مرز بین گیلان و مازندران) و از کرانه های دریای کاسپین تا دورترین نقاط مناطق کوهستانی عمارلو و دیلمان و سمام و اشکور (مرز استان های قزوین و زنجان) را سوار بر اسب و قاطر و بعضا با پای پیاده درنوردیده و آنچه را که از آثار باستانی از روزگاران کهن به جا مانده، دیده اند ضبط نموده و کتاب گرانقدر ده جلدی از آستارا تا استارآباد را که جلد اول و دوم آن مربوط به استان گیلان است تالیف کرده اند.
    سپس احمد اقتداری از پنجاه سال دوستی و سفرهایش در بیابان ها و روستاهای ایران با منوچهر ستوده، ایرج افشار، محمد امین ریاحی، عباس زریاب خویی، مصطفی مقربی و دیگران گفت. قبل از نمایش فیلم سید جواد میرهاشمی گزارشی از چگونگی ساخت این فیلم مستند ارائه داد؛ از دشواری های کار که برایش از خستگی به شیرینی رسیده بود.
    فیلم «خون است دلم برای ایران» سیاحتنامه کارگردان و فیلمبردار از یک زندگی نود و چند ساله است. در این فیلم خود سوژه روایتگر زندگی پر فراز و نشیب خویش است؛ با دکتر ستوده به گوشه و کنار این سرزمین سفر می کنیم و او ضمن روایت زندگی خود بخشی از تاریخ فرهنگ معاصر ما را روایت می کند.
    یادی از نصرت الله امینی نصرت الله امینی در آخرین روزهای فروردین ماه 1388 در واشنگتن درگذشت. امینی مردی خوش نام و میهن دوست بود. در سی و پنج سالگی مورد اعتماد دکتر مصدق قرار گرفت و از جانب وی به شهرداری تهران منصوب شد. اقدامات امینی در کار آبادانی تهران حتی پس از چند دهه زبانزد خاص و عام بود. او پس از کودتای 28 مرداد 1332 وکیل خصوصی دکتر مصدق شد و تنها کسی بود که خارج از دایره بستگان وی به احمدآباد راه داشت. دکتر مصدق در نامه ای به او می نویسد:«در حضور، بلکه به کرات در غیاب جنابعالی، اظهار عقیده نموده ام که جنابعالی یکی از آن اشخاص درست و حسابی هستید که بنده در تمام مدت عمر دیده ام. »شرح مبسوطی از کارنامه زندگی زنده یاد نصرت الله امینی را به قلم محمدحسن شفیعیان در شماره آینده خواهید خواند.
    ماجرای میس لمبتون همانطور که در شماره 67، بخش یادداشت سردبیر نوشتیم، بعد از انتشار مقاله ای در شرح حال خانم لمبتون، در شماره 66 مجله بخارا، یک نفر از خوانندگان مجله از شهر بوخوم آلمان نامه بلندبالایی در ذم خانم لمبتون ارسال کردند که در دو شماره قبل موفق به انتشار آن نشدیم. اینک، با پوزش از آقای دکتر علیرضا سروستانی، بخشی از مقاله ایشان را با هم می خوانیم: سردبیر محترم بخارا:با سلام، بعد از ستایش نامه ای که در مجله شما نسبت به خانم لمبتون این جاسوسه انگلیسی خواندم، به نظرم رسید بخشی از مطالعات خود را درباره این خانم در قالب یک مقاله تقدیم کنم. اگر روحیه دموکرات و با انصاف شما را نمی شناختم، هرگز این مقاله را نمی فرستادم. می دانم که این مقاله خیلی مفصل شد. سعی کنید به صورت کامل چاپ کنید که حق این خانم ادا شود!؟ در هر حال ریش و قیچی دست شماست. ارادتمندعلیرضا سروستانی خانم لمبتون در یک خانواده درجه دو انگلیسی به دنیا آمد. او پس از پایان تحصیلات عالی خود در دانشگاه کمبریج در رشته زبان های شرقی، به خدمت وزارت خارجه انگلیس درآمد و مامور ایران شد.
    وی در ایران آموزش زبان فارسی خود را تکمیل کرد. ابتدا لهجه دختران تهران و تمام اصطلاح ها و جمله های فارسی را یاد گرفت و سپس به اصفهان مسافرت کرد و در آن شهر نیز اصطلاح های اصفهانی و بختیاری را فراگرفت و در بازگشت از این سفر به دلیل نزدیک شدن حوادث شهریورماه سال 1320، از سوی (سر ریدر بولارد) سفیر انگلیس در تهران مامور اداره اطلاعات و مطبوعات سفارت انگلیس در ایران شد. پس از شهریور 1320 وی موفق شد تمام مساعی خود را به نفع دولت متبوع خود (انگلیس) در مطبوعات و محافل سیاسی به کار ببرد. در اوایل سال 1322 پیاده از تهران به اصفهان رفت. این مسافرت او 24 روز طول کشید، در این مسافرت یک گزارش 2700 صفحه ای تهیه کرد که همه آنها به صورت کتاب خطی مدونی درآمد.
    میس لمبتون علاوه بر زبان فارسی، عربی و ترکی را نیز به خوبی تکلم می کرد و با هر یک از زبان ها، با لهجه محلی آن، صحبت می کرد. به طوری که وقتی به زبان فارسی حرف می زد، طرف مقابل او نمی توانست تشخیص بدهد که او انگلیسی است. در سال 1330، میس لمبتون قسمتی از فعالیت های سیاسی خود را به نام فعالیت های فرهنگی در مجله انگلیسی رویوار ناتیک منتشر کرد که این بخش از فعالیت های او مربوط به کوششی است که وی برای دستگیری «سام مولر» جاسوس زبردست آلمانی در قمصر و کاشان به کار برده است. در آن روزها، «مولر» از طرف «مایر» جاسوس آلمانی مامور شده بود به نواحی کاشان رفته و نقطه امنی را برای عملیات خود انتخاب کند.
    مولر، ابتدا به کاشان می رود ولی چون ماندن او در این شهر ممکن بود موجب سوءظن ماموران شود، با مشورت یکی از تجار شهر مورد اعتماد مایر، قرار شد مولر برای انجام ماموریت خود به قمصر عزیمت کرده و در باغ آن تاجر کاشانی مستقر شود. مولر چون فارسی را به خوبی می دانست بنا به معرفی تاجر، مالک باغ به عنوان شاگرد به باغبان باغ معرفی شد. طرز حرف زدن مولر و اثاثیه سنگینی که او همراه خود داشت گرچه تا حدی مورد تعجب «مشهدی رحمان» تنها باغبان قرار گرفت ولی وقتی ارباب مولر را به نام «محمد بک» معرفی کرد به کلی سوءظن باغبان پیر برطرف شد.
    مولر، در ساختمان کوچکی در انتهای باغ سکونت گزید و دستگاه فرستنده خود را نیز در همان اتاق مستقر ساخت. روزها در کارهای باغبانی به مشهدی رحمان کمک می کرد و شبها برای خواب و استراحت و انجام کارهایش به اتاق خود می رفت. انگلیسی ها فهمیده بودند که دستگاه فرستنده ای در حوالی شهر کاشان وجود دارد، ولی آنها نمی دانستند این فرستنده در کدام قسمت این شهر مستقر است و چگونه می توانند به محل استقرار این فرستنده دسترسی پیدا کنند. برای کشف این فرستنده و شناسایی و دستگیری متصدی راه اندازی آن، میس لمبتون از طرف «بولارد» سفیر انگلیس در ایران ماموریت یافت به کاشان رفته و در کشف محل استقرار این فرستنده و دستگیری متصدی آلمانی آن عملیاتی انجام دهد.
    پس از یک ماه تلاش در اطراف کاشان، لمبتون به این نتیجه رسید که محل استقرار دستگاه فرستنده و مسئول راه اندازی آن در قمصر کاشان است. بلافاصله با پای پیاده از «نیاسر» راه قمصر را در پیش گرفت و بالاخره پس از دو شبانه روز به باغ تاجر کاشانی به عنوان محل استقرار بی سیم مظنون شد.
    لمبتون با تسلطی که به زبان فارسی داشت به راحتی توانست با پیرزنی که در همسایگی باغ تاجر کاشانی زندگی می کرد دوستی برقرار سازد و خود را دختر یکی از زارعین «نیاسر» معرفی کند که از پدر و مادرش قهر کرده و به قمصر آمده است. پیرزن با خدا دلش به حال او سوخت بدون تامل برای او یک دست لباس زنانه تهیه کرد و وعده داد تا روزی که او بخواهد در خانه اش از وی نگهداری خواهد کرد و نخواهد گذاشت خبر او به پدر و مادرش که شاید در جست وجوی او به قمصر بیایند، برسد!
    بین باغ تاجر کاشانی و پیرزن یک دیوار چینه ای کوتاه وجود داشت. لمبتون در همان شب اول وقتی پیرزن به خواب رفت از رختخوابش بیرون آمده، آهسته از اتاق خارج شد و از این سوی دیوار به تماشای داخل باغ تاجر کاشانی پرداخت و مشاهده کرد که در آن وقت هنوز چراغ اتاق شاگرد مشهدی رحمان باغبان روشن است. عصر آن روز او محمد بک، شاگرد باغبان را از دور دیده و حدس زده بود که او ایرانی نیست. میس لمبتون در تمام مدت سال صبح ها لخت شده و در حوض می رفت و این کار را حتی در قمصر آن هم در فصل پاییز که واقعا هوا گزنده است، نمی توانست ترک کند.
    یک روز صبح پیرمرد باغبان از کنار دیوار می گذشت ناگهان چشم او به میس لمبتون افتاد که بدون توجه به اطراف خود مشغول آب تنی در حوض بود.
    از آن روز به بعد مشهدی رحمان برای ایجاد روابط صمیمانه نزدیک تر با میس لمبتون، روزانه چند بار به بهانه های مختلف به خانه نیره خانم می رفت. یک هفته بعد، سرانجام مشهدی رحمان از صفیه (میس لمبتون) خواهرزاده نیره خانم خواستگاری کرد!
    قرار شد صفیه خانم (میس لمبتون) به عقد موقت (صیغه) مشهدی رحمان درآید. میس لمبتون به تمام قوانین ایران آشنایی داشت، این پیشنهاد مشهدی رحمان را پذیرفت و قبول کرد که فعلا صیغه عقد موقت جاری شود ولی با این شرط که برای جلب رضایت والدینش برای انجام مراسم عقد دائم به او وقت کافی داده شود. این شرط «صیغه» مورد قبول مشهدی رحمان قرار گرفت. قرار شد چند روز بعد مجلس کوچکی در منزل نیره خانم ترتیب داده شود و صیغه عقد صفیه خانم برای مشهدی رحمان کوثری توسط خود داماد جاری شود. شاهد عقد هم محمد بک شاگرد مشهدی رحمان باشد.
    روز مقرر محمد بک دیرتر در مجلس عقدکنان حاضر شد. به محض اینکه چشمش به میس لمبتون افتاد یک لحظه حالت مخصوصی پیدا کرد ولی خیلی زود بر خودش تسلط یافت. محمد بک پس از انجام مراسم عقد، یک ربع بیشتر آنجا نماند. به بهانه اینکه کاری دارد از اتاق بیرون رفت. شب اول عروسی به خوبی و خوشی گذشت و قرار شد شب بعد مشهدی رحمان یک میهمانی ترتیب داده و در این میهمانی نیره خانم، صفیه خانم (میس لمبتون) و محمد بک شرکت داشته باشند. نزدیک ساعت ده شب محمد بک به خانه آمد. پس از سلام و احوالپرسی، از دیرآمدنش معذرت خواست و گفت: چون یکی از خویشاوندانش به محله «درآتش» آمده باید شب آنجا برود و فورا خداحافظی کرد و بیرون رفت. این موقعیت پیش آمده برای میس لمبتون بسیار عالی بود که شب وقتی همه به خواب رفتند او داخل باغ شده و به اتاق محمد بک وارد شد و پس از کاوش، بررسی و اطمینان ترتیب دستگیری مولر را فراهم آورد.
    دو ساعت از نیمه شب گذشته، میس لمبتون از رختخواب بیرون آمد با احتیاط و کورمال کورمال از اتاق خارج شد و به سمت اتاق محمد بک رفت. وقتی دست روی در گذاشت دید قفل باز است. ابتدا کمی تردید کرد ولی بعد به این فکر افتاد که محمد بک به خاطر عجله ای که داشته، فراموش کرده است در اتاقش را قفل کند. به آرامی قفل را از روی در برداشت، داخل اتاق شد. هنوز دو قدم بیشتر در تاریکی جلو نرفته بود که ضربه سنگینی به سرش وارد آمد و نقش زمین شد و بلافاصله اتاق روشن شد. در پناه نور ضعیف شمع او «مولر» را مشاهده کرد که دستگاه فرستنده و اثاثیه خود را جمع آوری کرده، آماده خروج است. کسی نمی داند در آن وقت شب بین این دو جاسوس (یکی انگلیسی و دیگری آلمانی) چه گذشت. نیم ساعت بعد محمد بک (مولر) از اتاق بیرون آمد و در اتاق را از بیرون قفل کرد. لحظه ای بعد صدای قدم های سنگین او سپس صدای زنگ قاطری که در نزدیکی باغ به راه افتاد، به گوش میس لمبتون رسید.
    صبح آن روز وقتی مشهدی رحمان و نیره خانم از خواب بیدار می شوند می بینند صفیه نیست، به تصور اینکه او از باغ بیرون رفته و راه را گم کرده، در صدد یافتن او برآمدند. نزدیک ظهر اغلب اهالی محل از ماجرای گم شدن صفیه خبردار شدند. در این بین مشاجره لفظی شدیدی بین مشهدی رحمان و نیره خانم پیش آمد. نیره خانم می گفت مشهدی رحمان بی خبر از من، دختر خواهرم را برده و مشهدی رحمان نیز می گفت نمی دانم این زن (نیره) چه بلایی بر سر همسر من آورده است. آن روز کوشش نیره و مشهدی رحمان و تلاش اهالی برای پیدا کردن صفیه به جایی نرسید. سرانجام نزدیک غروب تازه آنها متوجه شدند محمد بک نیز به خانه بازنگشته است. آن گاه به سراغ اتاق محمد بک رفتند در از بیرون قفل شده بود. در اتاق را به صورتی شکسته، داخل شدند و با مشاهده صفیه خانم (میس لمبتون) که دهان و دستانش بسته شده و در گوشه ای افتاده بود، همگی دچار حیرت شدند...
    فردای آن روز میس لمبتون هویت واقعی خود را برای بخشدار محل فاش ساخت و تقاضا کرد ماموران انتظامی در تعقیب مولر برآمده و او را دستگیر کنند. وقتی لمبتون خواست وسایل خود را جمع آوری کرده و به کاشان برود. این بار فریاد مشهدی رحمان بلند شد که تو زن منی و حق نداری بدون اجازه من از اینجا بیرون بروی...
    اصرار و استدلال پیرمرد باغبان، لمبتون را گیج و حیران ساخته بود. بالاخره بخشدار و سایر کارکنان دولتی، باغبان پیر را قانع کردند که این ازدواج مصلحتی بوده و این صفیه، ایرانی نیست و نام واقعی او میس لمبتون و عضو سیاسی سفارت انگلیس در ایران است...
    ماموران انتظامی میس لمبتون را تا کاشان همراهی کردند که از آنجا به تهران برود. می گویند: «مولر» خود را از قمصر به «چیمه» در نزدیکی نطنز رساند و پس از 20 روز اقامت در نطنز راه کوه های کرکس را در پیش گرفت و از آن تاریخ به بعد خبری از او به دست نیامد و معلوم نشد که سرنوشت او در کوه های خطرناک کرکس و جنگل های موحش آن به کجا رسید!
    خانم لمبتون پس از پایان جنگ دوم جهانی و خروج نیروهای متفقین بار دیگر به ایران آمد. ورود او هفده روز پس از تشکیل دولت هژیر وهمزمان بامسافرت شاه به انگلیس انجام شده بود.
    بحث های داغی درباره ماموریت جدید او و فعالیت هایی که در گذشته انجام داده بود در روزنامه های مخالف دولت درگرفت.
  • فلسفه
  • جرج ارول ترجمه: دکتر عزت الله فولادوند صفحه 18
    جرج ارول (50 1903) نام مستعار اریک آرثر بلر، یکی از نویسندگان نامدار انگلیسی در قرن بیستم بود. از او چند رمان و بسیاری مقاله و نقد ادبی همه دارای صبغه اجتماعی و انسانی و اغلب سیاسی به جا مانده است. ارول به سوسیال دموکراسی و عدالت اجتماعی اعتقاد پرشور داشت و مخالف آشتی ناپذیر استبداد و توتالیتاریسم به هر شکل بود. به علت این اعتقاد، در جنگ داخلی اسپانیا در دهه 1930 بر ضد فرانکو و فالانژیست ها به صف جمهوری خواهان پیوست و در کنار جنگجویان «حزب کارگری اتحاد مارکسیستی» (POUM) و نه کمونیست ها که آنان را وابسته به استالین می دانست مردانه جنگید و فقط هنگامی جبهه را ترک گفت که گلوله به گلویش اصابت کرد و او را تا آستانه مرگ پیش برد. یادگار این تجربه شورانگیز کتاب به یاد کاتالونیا (1938) بود (ترجمه فارسی به همین قلم). همان پیکار سرسختانه با توتالیتاریسم همچنین او را به نگارش دو کتاب معروف 1984 و قلعه حیوانات در مخالفت با استالینیسم برانگیخت. این دو کتاب که هر دو به فارسی ترجمه شده اند، شهرت جهانی ماندگار یافته اند. به علاوه چندین نوشته کوتاه سیاسی و اجتماعی نیز در بیان همان معنا و در همان جهت فکری از او باقی است که این مقاله از آن مقوله است. ویژگی برجسته نوشته های ارول صمیمیت و راستگویی و زبان روشن و بی تکلف است. آرتور کوستلر (83 1905) نویسنده ای متولد بوداپست بود که در دهه 1930 به حزب کمونیست آلمان پیوست. سپس به عنوان خبرنگار یکی از روزنامه های چپ انگلیسی برای گزارش جنگ داخلی اسپانیا به آن کشور رفت. در آنجا فالانژیست ها او را دستگیر و به اعدام محکوم کردند. کوستلر از زندان نجات یافت، و در همان دهه با مشاهده محاکمه های مسکو و تصفیه های هولناک استالین از کمونیسم برگشت. موضوع پرتاثیرترین کتاب او ظلمت در نیمروز که در این مقاله درباره آن نیز بحث شده و از مدارک ارزنده تاریخ روشنفکری قرن بیستم اروپاست، همان محاکمه هاست. این کتاب همچنین موضوع مناظره یا مجادله ای معروف در ایران در اوایل 1360 میان نجف دریابندری از یک سو و عباس میلانی و منوچهر صفا از سوی دیگر در نشریه نقد آگاه بود.
    ع. ف. یکی از واقعیت های چشمگیر درباره ادبیات انگلیسی در قرن کنونی] بیستم [سیطره نویسندگان غیرانگلیسی مانند کنراد و هنری جیمز و برنارد شا و جیمز جویس و ییتز و پاوند و الیوت در آن عرصه است. با این حال، اگر می خواستید بنا را بر غرور ملی بگذارید و شاخه های مختلف ادبیات را بررسی می کردید، می دیدید که انگلستان وضع نسبتا خوبی داشته است البته تا هنگامی که می رسیدید به آنچه می توان نام آن را نوشته های سیاسی یا جدلنامه نویسی گذارد. مقصود من، آن قسم نوشته هایی است که از مبارزات سیاسی در اروپا از زمان ظهور فاشیسم پدید آمده است. آثار مختلفی، از زندگینامه های خودنوشت، «رپرتاژ»، رساله های جامعه شناسی و جدلنامه نویسی محض، همه زیر این عنوان جای می گیرند، همه یک منشا و ریشه دارند، و در همه عمدتا یک فضای عاطفی دیده می شود.
    بعضی از چهره های برجسته در این مکتب نویسندگی، کسانی اند مانند: سیلونه، مالرو، سال وه مینی، بورکناو و خود کوستلر. برخی از آنان داستان نویس اند، بعضی نیستند، ولی همه از این حیث همانندند که سعی در نوشتن تاریخ معاصر دارند، منتها تاریخ غیررسمی، از آن سنخ که در کتاب های درسی نادیده گرفته می شود و روزنامه ها درباره آن دروغ می نویسند. شباهت دیگرشان از این نظر است که همگی از مردم کشورهای اروپایی غیر از انگلستان اند. ممکن است اغراق باشد ولی مسلما اغراق بزرگی نیست اگر بگوییم که هر وقت کتابی درباره توتالیتاریسم در این کشور به چاپ برسد که هنوز شش ماه پس از انتشار ارزش خواندن داشته باشد، کتابی است که از یک زبان خارجی ترجمه شده است. نویسندگان انگلیسی در ده، دوازده سال گذشته انبوه عظیمی از نوشته های سیاسی بیرون داده اند، ولی تقریبا هیچ چیزی دارای ارزش هنری یا ارزش تاریخی به وجود نیاورده اند. به عنوان نمونه، «باشگاه کتاب چاپ» از 1936 مرتب مشغول کار بوده است. اما حتی عنوان چند مجلد از کتاب های منتخب آن را شما به یاد دارید؟ هر چه درباره آلمان نازی، روسیه شوروی، اسپانیا، حبشه، اتریش، چکسلواکی و موضوعات مشابه در انگلستان به وجود آمده، کتاب هایی است حاوی رپرتاژهای ظاهرفریب و جزوه ها یا جدلنامه هایی پر از دروغ و حقه بازی که نویسندگانشان مطالب تبلیغاتی را صاف فرو برده اند و بعد هضم نشده بالا آورده اند، و کمتر کتاب راهنما یا کتاب درسی شایسته اعتمادی در آن میان پیدا می شود. هیچ چیزی مثلا شبیه فونتاراما یا ظلمت در نیمروز نبوده است، زیرا تقریبا هیچ نویسنده انگلیسی نیست که توتالیتاریسم را از درون دیده باشد.
    در اروپا] غیر از انگلستان [در دهه گذشته یا بیشتر، بلاهایی بر سر طبقه متوسط آمده است که در انگلستان حتی به سر طبقه کارگر نمی آید. اغلب نویسندگان اروپایی که نام بردم و ده ها تن مانند آنان برای اینکه بتوانند اساسا وارد سیاست شوند، مجبور بوده اند قوانین را بشکنند. بعضی بمب پرتاب کرده اند و در خیابان ها جنگیده اند، بسیاری در زندان یا اردوگاه های کار اجباری بوده اند یا با نام های قلابی و گذرنامه های جعلی از مرزها گریخته اند. ولی نمی توان تصور کرد که مثلا پروفسور لسکی دل به دریا زده و از اینگونه کارها کرده باشد. بنابراین، انگلستان فاقد آن چیزی بوده است که ممکن است از آن به نام ادبیات اردوگاه کار اجباری یاد کرد.
    البته در اینجا هم از دنیای خاص پلیس مخفی و سانسور عقاید و شکنجه و پرونده سازی و محاکمه های نمایشی اطلاع هست و تا اندازه ای ناخشنودی وجود دارد، ولی اینها همه تاثیر عاطفی بسیار ناچیز داشته اند. یکی از نتایج این امر این بوده که در انگلستان تقریبا ادبیاتی ناشی از سرخوردگی و ناامیدی از اتحاد شوروی وجود ندارد. نگرش حاکی از ناخرسندی توام با نادانی، و موضع ستایش نیندیشیده و نسنجیده هست، ولی چیزی در حد میانی آن دو نیست. مثلا عقاید درباره محاکمه های «خرابکاران» در مسکو مختلف بود، اما اختلاف عمدتا از این مساله سرچشمه می گرفت که آیا متهمان واقعا مقصر بوده اند یا نه. کمتر کسی توجه داشت که صرف نظر از گناه یا بی گناهی متهمان، خود آن محاکمه ها آنقدر هولناک بودند که به گفت در نمی آید. ناخرسندی انگلیسی ها از ظلم و وحشی گری نازی ها هم به همین ترتیب دور از واقعیت و مانند شیر آبی بود که بنا به مصلحت سیاسی آن را باز کنند و ببندند. برای فهم چنین چیزها، انسان باید خود را به جای قربانیان تصور کند. اینکه یک انگلیسی بتواند کتابی مانند ظلمت در نیمروز بنویسد همان قدر اتفاقی دور از احتمال است که یک برده فروش بتواند داستانی مثل کلبه عمو تام بنویسد.
    محور آثار منتشر شده کوستلر در واقع محاکمه های مسکو است. موضوع عمده ای که خاطر او را مشغول می کند انحطاط و زوال انقلاب ها به علت آثار فسادآور قدرت است. ولی ماهیت ویژه دیکتاتوری استالین او را پس رانده و به موضعی نزدیک محافظه کاری بدبینانه رسانده است. من نمی دانم او مجموعا چند کتاب نوشته است. کوستلر مردی مجارستانی است که کتاب های سابقش به آلمانی نوشته شده بودند، و پنج کتاب او شهادت نامه اسپانیایی، گلادیاتورها، ظلمت در نیمروز، تفاله های زمین و از ره رسیدن و بازگشت در انگلستان به چاپ رسیده اند. موضوع همه آنها مشابه یکدیگر است، و در همه به استثنای چند صفحه انگشت شمار، فضایی مانند کابوس حکمفرماست. وقایع سه کتاب از آن پنج کتاب کمابیش یکسره در زندان صورت می گیرد.
    در نخستین ماه های جنگ داخلی اسپانیا، کوستلر خبرنگار روزنامه نیوز کرانیکل در آن کشور بود: و در اوایل 1937 هنگامی که فاشیست ها مالاگا را تصرف کردند، به اسارت درآمد و نزدیک بود تیرباران شود. سپس او چند ماه در دژی نظامی زندانی بود و هر شب هنگامی که جمهوری طلبان گروه گروه اعدام می شدند، غرش تفنگ ها را می شنید و بیشتر اوقات با خطر قریب الوقوع اعدام روبرو بود. این قضیه ماجرایی تصادفی نبود که «امکان داشت برای هر کسی اتفاق بیفتد»، بلکه برخاسته از سبک زندگی کوستلر بود. آدم بی اعتنا به سیاست در آن تاریخ گذرش به اسپانیا نمی افتاد، ناظر محتاط پیش از ورود فاشیست ها به مالاگا از آنجا بیرون می رفت، و روزنامه نگار بریتانیایی یا آمریکایی رفتاری ملایمتر می دید. کتاب کوستلر در این باره (شهادت نامه اسپانیایی)، حاوی بعضی قطعه های برجسته و جالب نظر است، ولی صرف نظر از بریده بریدگی که در نوشته ای مصروف گزارشگری نسبتا عادی است، کتاب در پاره ای جاها به یقین دور از حقیقت است. فضای وحشت انگیز و کابوس وار صحنه های زندان با همان زبردستی ویژه کوستلر درست ترسیم شده است، اما بقیه کتاب بیش از حد به رنگ اعتقادهای مکتبی و نرمی ناپذیر «جبهه خلق» آن زمان درآمده است. حتی به نظر می رسد که یکی دو قطعه دستکاری شده اند تا با مقاصد «باشگاه کتاب چپ» بهتر سازگار شوند. در آن زمان، کوستلر هنوز عضو حزب کمونیست بود یا به هر حال دیری نمی گذشت که از حزب درآمده بود و سیاست بازی های پیچیده جنگ داخلی نمی گذاشت که هیچ کمونیستی صادقانه درباره مبارزات داخلی حکومت چیزی بنویسد. گناه همه چپ ها از 1933 به بعد این بوده که خواسته اند بدون ضدیت با توتالیتاریسم، ضد فاشیست باشند. در 1937 کوستلر این نکته را می دانست، ولی خود را برای گفتن آن آزاد احساس نمی کرد. در کتاب بعدی اش، گلادیاتورها، که یک سال پیش از جنگ منتشر شد و به دلایل مبهم چندان توجهی جلب نکرد، او به بیان آن معنا بسیار نزدیکتر شد، و در واقع آن را بیان کرد، منتها برای این کار نقابی به چهره زد.
    گلادیاتورها از بعضی جهات کتاب خرسندکننده ای نیست. موضوع آن، اسپارتاکوس، گلادیاتوری اهل تراکیا ست که در حدود سال 65 ق م بردگان را به شورش برانگیخت. مشکل هر کتابی درباره چنین موضوعی این است که باید به بوته مقایسه با کتاب دیگری به نام سالامبو برود. در عصر ما حتی اگر کسی از استعداد کافی برخوردار بود، امکان نداشت کتابی مانند سالامبو بنویسد. نکته بسیار مهم درباره سالامبو، و حتی مهمتر از جزئیات فیزیکی وصف شده در آن، لحن بی گذشت و بی رحمانه کتاب است. فلوبر به این جهت می توانست خود را در عالم اندیشه در فضای سنگدلی انعطاف ناپذیر دوران باستان قرار دهد که در نیمه قرن نوزدهم هنوز آرامش خاطر میسر بود، و شخص مجال داشت که به گذشته سفر کند. در حال حاضر، امروز و آینده به حدی وحشتناک شده اند که گریز از آنها امکان پذیر نیست، و حتی اگر کسی زحمت پرداختن به تاریخ را بر خود هموار کند، به منظور یافتن معنایی امروزی در آن است. اسپارتاکوس در دست کوستلر به چهره ای رمزی یا تمثیلی تبدیل می شود و شکلی ابتدایی از دیکتاتور پرولتر است. فلوبر توانسته است با به کارگیری ممتد تخیل آفریننده، چهره ای به راستی ماقبل مسیحی به رزمندگان مزدورش بدهد. اما اسپارتاکوس در کتاب کوستلر همین انسان امروزی با قیافه مبدل است. این کار البته اشکالی نداشت اگر کوستلر کاملا آگاه بود که حکایت تمثیلی یا رمزی اش به چه معناست. موضوع محوری و اصلی این است که انقلاب ها همیشه به خطا می روند. ولی مساله این است که چرا، و اینجاست که او گیر می کند و به تزلزل می افتد، و این تردید و تزلزل او وارد داستان می شود و شخصیت های محوری را به چهره هایی معمایی و غیرواقعی مبدل می کند.
    بردگان شورشی تا چند سال بی وقفه پیروزند. شمارشان به یکصدهزار تن افزایش می یابد، بخش های بزرگی از جنوب ایتالیا را به تسخیر درمی آورند، سپاهیان اعزامی برای سرکوب آنان را یکی پس از دیگری شکست می دهند، با دزدان دریایی متحد می شوند که در آن عصر بر دریای مدیترانه سیادت داشتند، و سرانجام کمر به ساختن شهری متعلق به خودشان به نام «شهر آفتاب» می بندند. در این شهر قرار است که انسان ها همه آزاد و برابر و، از آن مهمتر، خوشبخت باشند، و از بردگی و گرسنگی و ستم و تازیانه و اعدام اثری نباشد یعنی همان رؤیای جامعه سرشار از عدل و داد که ظاهرا رخت برنمی بندد و هرگز دست از سر قوه تخیل بشر در هیچ عصر و زمانه ای برنمی دارد، خواه ملکوت ایزدی خوانده شود، خواه جامعه بی طبقه، و خواه عصر زرینی به تصور درآید که در گذشته وجود داشته و سپس انحطاط پیدا کرده و به امروز رسیده است. به گفتن نیاز ندارد که بردگان در این اقدام شکست می خورند. به محض اینکه جامعه ای تشکیل می دهند، زندگی شان مانند هر جامعه دیگری قرین ظلم و بیداد و رنج و مشقت و هراس می شود. حتی ضرورت پیدا می کند که صلیب که نماد بردگی است، برای کیفر بدکاران احیا و از نو برپا شود. نقطه عطف هنگامی فرا می رسد که اسپارتاکوس می بیند مجبور است بیست تن از قدیم ترین و وفادارترین پیروانش را به صلیب بکشد. «شهر آفتاب» محکوم به نابودی است، بردگان انشعاب می کنند و دسته دسته شکست می خورند، و آخرین گروهشان مرکب از پانزده هزار نفر دستگیر و یکجا مصلوب می شوند.
    ضعف عمده داستان این است که انگیزه های خود اسپارتاکوس هرگز روشن نمی شوند. حقوقدان رومی، فول ویوس، که در نقش وقایع نگار به شورشیان می پیوندد، قضیه را معضل همیشگی هدف و وسیله معرفی می کند. مساله این است که موفقیتی نخواهید داشت مگر به مکر و خدعه و زور متوسل شوید؛ اما با توسل به آن وسایل، هدف اصلی را از راه راست منحرف می کنید و به فساد می کشانید. اسپارتاکوس نه مردی تشنه قدرت و نه غرق در عالم احلام تصویر می شود. آنچه او را برمی انگیزد، نیروی ناشناخته ای است که خودش هم از آن سر در نمی آورد، و او غالبا دو دل است که آیا بهتر نیست که کل ماجرا را رها کند و تا فرصت هست به اسکندریه بگریزد؟
    به هر حال، آنچه حکومت بردگان را متلاشی می کند، بیش از آنکه پیکار بر سر قدرت باشد، خوش باشی و لذت جویی است. بردگان از آزادی ناخشنودند زیرا هنوز باید کار کنند، و ضربه نهایی هنگامی وارد می آید که بردگان ناآرام و فتنه جو و کمتر متمدن اهل گل و آلمان امروزی همچنان حتی پس از استقرار حکومت، به شیوه راهزنان رفتار می کنند. ما طبعا از شورش های بردگان در روزگار باستان اطلاع زیادی نداریم و شرحی که آمد ممکن است درست باشد؛ ولی کوستلر که علت نابودی «شهر آفتاب» را غارت و چپاول و تجاوزات جنسی فردی از اهل گل به نام کریک سوس می شناساند، به نظر می رسد بین تمثیل و تاریخ مردد مانده است. اگر اسپارتاکوس سرنمونه انقلابگران امروزی است و آشکارا قصد این بوده که چنین باشد می بایست به کجراهه رفته باشد، زیرا تلفیق قدرت با راستی و درستی امکان پذیر نیست. اما به صورتی که هست، اسپارتاکوس شخصیتی نه فعال که منفعل است و سرگذشتش متقاعدکننده نیست. داستان، داستان موفقی نیست، زیرا مشکل محوری انقلاب ها نادیده گرفته شده یا دست کم حل نشده باقی است. از رویارویی با این مشکل در کتاب بعدی و شاهکار کوستلر، ظلمت در نیمروز، به طرزی ظریف تر اجتناب شده است. اما در اینجا داستان ضایع نشده است، زیرا با افراد سروکار دارد و موضوع مورد علاقه در آن دارای کیفیت روانشناختی است. داستان برمی گردد به واقعه ای دست چین شده از سابقه ای که کمتر شکی درباره آن رواست. ظلمت در نیمروز شرح زندانی شدن و مرگ کهنه بلشویکی به نام روباشف است که نخست منکر جرائمی می شود که به خوبی می داند مرتکب نشده، ولی سرانجام به آنها اقرار می کند. داستان با بلوغ فکری و فقدان حوادث ناگهانی و خودداری از محکومیت و تقبیح بازگو می شود، و این حاکی از مزیتی است که به نویسنده اروپایی] غیرانگلیسی [تعلق می گیرد وقتی او درصدد پرداختن به چنین موضوعی باشد. کتاب به منزلت والای تراژدی می رسد، حال آنکه نویسنده ای انگلیسی یا آمریکایی حداکثر می توانست یک ردیه سیاسی از آن بسازد. کوستلر موضوع و مواد داستان را هضم و جذب کرده است و به این جهت توانسته اثری هنری بیافریند. در عین حال، نحوه برخورد او با موضوع دارای برخی نتایج سیاسی است که گرچه در این مورد اهمیت ندارد، اما احتمالا به آثار بعدی لطمه می زند.
    سراسر کتاب بر محور این پرسش دور می زند که: چرا روباشف اقرار کرد؟ او مقصر نیست البته مقصر در مورد هیچ جرمی نیست به استثنای این جرم اصلی که رژیم استالین را دوست ندارد. خیانت هایی که به او نسبت داده می شود همه موهوم است. او حتی شکنجه نشده است، یا لااقل زیر شکنجه های شدید نبوده است. تنهایی در سلول انفرادی و دندان درد و بی سیگاری و نورهای قوی در چشمان و بازجویی های مداوم او را فرسوده است، ولی اینها همه به خودی خود برای اینکه یک انقلابی آبدیده را از پای درآورند کافی نیستند. نازی ها پیشتر بلاهای بدتر به سرش آورده بودند بی آنکه بتوانند روح او را بشکنند. سه توضیح ممکن است برای اقرارهای گرفته شده در محاکمه های دولتی شوروی وجود داشته باشد:1. متهمان بواقع مقصر بودند،2. متهمان شکنجه شدند و شاید آنان را با تهدید خویشاوندان و دوستانشان ترساندند،3. متهمان تحت تاثیر ناامیدی و ورشکستگی فکری و عادت وفاداری به حزب اقرار کردند.
    از نظر کوستلر در ظلمت در نیمروز، شق اول مردود است، و گرچه اینجا جای بحث درباره تصفیه های شوروی نیست، باید اضافه کنم که براساس همان اندک دلایل موثقی که در دست داریم، محاکمات بلشویک ها پرونده سازی و ساختگی بوده است. اگر فرض بر این باشد که متهمان به راستی مقصر نبودند یا به هرحال، در مورد اتهامات خاصی که اقرار از آنان گرفته شد تقصیر نداشتند در آن صورت آنچه عقل سلیم به آن حکم می کند شق 2 است. اما کوستلر طرفدار شق 3 است که مورد قبول تروتسکیستی به نام سووارین در جزوه ای زیر عنوان کابوس در اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی نیز هست. روباشف سرانجام اقرار می کند، زیرا هیچ دلیلی در ذهن خود نمی بیند که اقرار نکند. عدالت و حقیقت عینی مدتهاست که نزد او معنایشان را از دست داده اند. از ده ها سال پیش او صرفا مخلوق حزب بوده است، و آنچه اکنون حزب از او می خواهد، اقرار به جرائم موهوم است. با این همه، سرانجام می بایست او را بترسانند و تهدید کنند و نیرویش را به تحلیل ببرند تا خودش نیز از تصمیم به اقرار، احساس غرور کند. روباشف نسبت به افسر تزاری بیچاره ای که در سلول مجاور زندانی است و با تقه زدن به دیوار با او حرف می زند، احساس برتری می کند. افسر تزاری وقتی می فهمد که روباشف قصد تسلیم دارد، سخت یکه می خورد. از زاویه دید او به عنوان یک «بورژوا»، همه کس، حتی یک بلشویک، باید تا لحظه آخر ایستادگی کند. می گوید شرافت به معنای این است که به آنچه معتقدید درست و بحق است عمل کنید. روباشف با تقه زدن پاسخ می دهد: «شرافت باید بدون وسواس و آب و تاب به درد بخورد.» او نیز مانند بوخارین آنچه در برابر خود می بیند «یکپارچه ظلمت و سیاهی» است. دیگر چه چیزی باقی است، چه اصولی، چه موازینی، چه وفاداری، چه مفهومی از خوب و بد که او به خاطر آن در برابر حزب بایستد و زیر زجر و آزار تاب بیاورد؟ روباشف فقط بی کس و تنها نیست، از درون پوک شده است. او خود دست به جنایاتی زده بدتر از آنچه اکنون به او نسبت می دهند. به عنوان نمونه، هنگامی که فرستاده مخفی حزب به آلمان نازی بود، کمونیست هایی را که از دستور سرپیچی می کردند به گشتاپو لو می داد. روباشف فرزند یکی از زمینداران پیش از انقلاب بوده است، و شگفت اینکه اگر هنوز نیرویی درونی در او باقی است، از خاطرات آن دوران در روزگار کودکی سرچشمه می گیرد. در لحظه هایی پیش از آنکه از پشت به گردنش گلوله ای شلیک کنند، آخرین چیزی که به یاد می آورد برگ های درختان صنوبر در املاک پدر است. روباشف از بازماندگان نسل قدیم بلشویک هایی است که اغلب در نتیجه تصفیه های] استالین [نابود شدند. او به اهمیت هنر و ادبیات و جهان بیرون از روسیه آگاهی دارد. در قطب مخالف او، گلتکین، افسر جوان GPU و نمونه «عضو مورد اعتماد حزب» است که از روباشف بازجویی می کند و مانند دستگاه پخش صوت به کلی بدون وجدان اخلاقی و فاقد کنجکاوی است. روباشف برخلاف او، زندگی فکری را از انقلاب آغاز نکرده است. ذهنش پیش از آنکه حزب آن را قبضه کند، خالی نبوده است. ریشه برتری روباشف به بازجو مآلا به خاستگاه بورژوایی او می رسد.
    گمان نمی کنم بتوان گفت که ظلمت در نیمروز صرفا داستانی مربوط به ماجراهای شخصیتی خیالی است. روشن است که با کتابی سیاسی بر اساس تاریخ و حاوی تفسیری از رویدادهای محل مناقشه سروکار داریم. نام روباشف ممکن بود تروتسکی یا بوخارین یا راکفسکی یا شخصیت نسبتا متمدن و فرهیخته دیگری از میان کهنه بلشویک ها باشد. اگر کسی بخواهد چیزی درباره محاکمه های مسکو بنویسد، باید به این سؤال پاسخ دهد که: «چرا متهمان اقرار کردند؟» پاسخی که هر کس به این پرسش بدهد، مآلا وابسته به تصمیمی سیاسی است. کوستلر پاسخ می دهد: «زیرا انقلاب این افراد را فاسد کرده بود»، و با این پاسخ به این موضع نزدیک می شود که انقلاب ها ذاتا بدند. اگر کسی فرض بگیرد که متهمان در محاکمه های مسکو به وسیله نوعی ارعاب وادار به اقرار شدند، در آن صورت چیزی بیش از این نمی گوید که گروه خاصی از رهبران انقلاب به بیراه رفتند، و موقعیت باید نکوهش شود، نه افراد. اما نتیجه ای که از کتاب کوستلر برمی آید این است که روباشف هم اگر قدرت داشت بهتر از گلتکین نبود، یا، به عبارت دیگر، بهتر بود ولی فقط به این دلیل که نظرگاهش هنوز از بعضی جهات به پیش از انقلاب برمی گشت. کوستلر ظاهرا می خواهد بگوید که انقلاب جریانی فسادآور است. واقعا پا به عرصه انقلاب بگذارید، و ناگزیر یا مانند روباشف خواهید شد یا مانند گلتکین. مساله فقط این نیست که «قدرت فاسد می کند»، راه های رسیدن به قدرت هم فاسد می کنند. بنابراین، هر کوششی به منظور جان تازه دمیدن در کالبد جامعه با توسل به وسایل خشن و قهرآمیز، سرانجام به زیرزمین های OGPU منتهی می شود: لنین به استالین می رسد و، اگر زنده مانده بود، شبیه استالین می شد.
    البته کوستلر به صراحت چنین نمی گوید، و شاید خود کاملا از چنین فکری آگاه نباشد. او درباره ظلمت می نویسد، ولی تاریکی و ظلمتی که می بایست روشنایی نیمروز باشد. گاهی او احساس می کند که آنچه واقع شد ممکن بود غیر از این از کار دربیاید. این پندار که فلان کس «خیانت کرد»، و اوضاع به علت خبث و بدی افراد رو به خرابی گذاشت، همیشه در اندیشه جناح چپ وجود دارد. بعدها در از ره رسیدن و بازگشت کوستلر به مراتب بیشتر به مخالفت با انقلاب گرایش پیدا کرد؛ اما بین این دو کتاب، کتابی دیگر، تفاله های زمین، می آید که آشکارا زندگینامه خودنوشت اوست و با مسائل مطرح شده در ظلمت در نیمروز فقط ارتباطی غیرمستقیم دارد.
    کوستلر در نتیجه شیوه ای که در زندگی پیش گرفته بود، در آغاز جنگ] جهانی دوم [در فرانسه گرفتار شد، و حکومت دالادیه او را به عنوان بیگانه ای ضد فاشیست فورا دستگیر و زندانی کرد. نخستین نه ماه جنگ را او در اردوگاه اسیران گذراند و سپس در ایام سقوط فرانسه به انگلستان گریخت، و باز در آنجا به عنوان بیگانه ای از اتباع دشمن به زندان رفت، ولی این بار به زودی آزاد شد.
    تفاله های زمین گزارشی ارزشمند است، و با چند نوشته پراکنده که در آن روزگار شکست و از هم پاشیدگی صادقانه اینجا و آنجا روی کاغذ آمده بودند، گواه عمق سقوط و تباهی اخلاقی دموکراسی بورژوایی است. امروز که فرانسه تازه آزاد شده است و تعقیب و آزار و بگیر و ببند همدستان آلمان به شدت جریان دارد، احتمالا فراموش می کنیم که ناظران مختلف حاضر در فرانسه در 1940 گزارش داده اند که در حدود 40 درصد مردم فرانسه یا فعالانه طرفدار آلمان یا یکسره بی تفاوت بودند. کتاب های حقیقت گو درباره جنگ هرگز در نظر غیررزمندگان پذیرفتنی نیستند، و به کتاب کوستلر هم اقبالی نشد. هیچ کس از آن معرکه آبرومند بیرون نیامد خواه سیاستمداران بورژوا که تصورشان از نبرد با فاشیسم زندانی کردن هر چپگرایی بود که به دستشان می افتاد، خواه کمونیست های فرانسوی که عملا طرفدار نازی ها بودند و در خرابکاری در تلاش های جنگی فرانسه از هیچ کوششی فروگذار نکردند، و خواه مردم عادی که تمایلشان به پیروی از شارلاتان هایی مانند دوریو و تبعیت از رهبران برخوردار از حس مسؤولیت یکسان بود. کوستلر از بعضی گفت وشنیدهای شگفت انگیز با برخی از هم بندهایش در اردوگاه اسیران گزارش می دهد، و می افزاید که تا آن زمان مانند اکثر سوسیالیست ها و کمونیست های طبقه متوسط فقط با اقلیت تحصیل کرده پرولتاریا سروکار پیدا کرده بود، نه با پرولترهای واقعی، و به این نتیجه بدبینانه می رسد که: «بدون آموزش و پرورش توده ها، هیچ پیشرفت اجتماعی؛ و بدون پیشرفت اجتماعی، هیچ گونه آموزش و پرورش توده ها ممکن نیست. » او در این کتاب آرمان سازی از مردم کوچه و بازار را کنار می گذارد. استالینیسم را رها کرده است، ولی تروتسکیست هم نیست. حلقه رابط بین این کتاب و از ره رسیدن و بازگشت همین جاست که در آن، آنچه معمولا دیدگاه انقلابی خوانده می شود شاید برای همیشه ترک شده است. از ره رسیدن و بازگشت کتاب رضایت بخشی نیست. ادعای رمان بودن آن را نمی توان پذیرفت. کتاب در واقع تراکتی سیاسی است که می خواهد نشان دهد که کار مرام های انقلابی، آراستن روان رنجوری به جامه عقل و منطق است. در آغاز و پایان آن عملی مشابه صورت می گیرد که پریدن به کشوری بیگانه و نوعی قرینه سازی مصنوعی است. یک کمونیست سابق جوان از مجارستان می گریزد و در ساحل پرتغال به امید درآمدن به خدمت بریتانیا که در آن زمان تنها قدرت در حال جنگ با آلمان است، به زمین می پرد. شور و حرارتش قدری فرو می نشیند هنگامی که کنسولگری بریتانیا توجهی به او نشان نمی دهد و چند ماه تقریبا او را نادیده می گیرد. در این مدت، پول او تمام می شود در حالی که پناهجویان زرنگ تر به آمریکا می گریزند، و وسوسه های مختلف یکی پس از دیگری گریبانش را می گیرند: وسوسه دنیا به هیات یکی از مبلغان نازی، وسوسه تن به صورت دختری فرانسوی، و بالاخره پس از بحرانی عصبی، وسوسه شیطان به شکل یک روانکاو. روانکاو سرانجام از زبان او بیرون می کشد که شور انقلابی اش نه برخاسته از اعتقاد واقعی به جبر تاریخ، بلکه مبتنی بر عقده گنهکاری و ناشی از آن است که می خواسته در اوایل کودکی برادر شیرخوارش را کور کند. هنگامی که عاقبت امکانی برای پیوستن به نیروهای] ضد آلمان هیتلری [متفقین فراهم می شود، او دیگر هیچ دلیلی برای این کار نمی بیند، و درست در لحظه ای که عازم آمریکاست، سائقه های غیرعقلانی باز بر او چیره می شوند، و عملا او را از ترک مبارزه باز می دارند. کتاب در جایی به پایان می رسد که او در حال فرود با چتر نجات روی سرزمین تاریک میهنش است و می خواهد در آنجا به عنوان مامور مخفی بریتانیا وارد کار شود.
    از ره رسیدن و بازگشت در واقع بیانیه ای سیاسی است، اما دارای کفایت لازم نیست. البته درست است که در بسیاری موارد و شاید در همه موارد فعالیت سیاسی از عدم توانایی شخصی برای سازگاری با محیط نتیجه می شود. آنان که با جامعه به ستیز برمی خیزند عموما کسانی هستند که دلیلی برای بیزاری از آن دارند. برای افراد سالم و نرمال نه خشونت و قانون شکنی کششی دارد، نه جنگ. مبلغ جوان نازی در از ره رسیدن و بازگشت حرف جالبی می زند و می گوید عیب نهضت چپ را از زنان بی ریختی که به آن می پیوندند می توان فهمید. ولی این حرف به هر حال ادعای سوسیالیست ها را از ارزش و اعتبار نمی اندازد. هر عملی، صرف نظر از انگیزه های آن، نتایجی به بار می آورد. انگیزه نهایی مارکس ممکن بود رشک و بغض و کینه ورزی باشد، ولی این ثابت نمی کند که نتایجی که او گرفته است نادرست باشند. کوستلر وضعیت را به گونه ای ترتیب می دهد که ثابت کند پتر، قهرمان داستان، تصمیم نهایی را براساس غریزه خودداری از شانه خالی کردن از عمل و عدم اجتناب از خطر می گیرد، ولی با این کار مردی را تصویر می کند که ناگهان از هوش و عقل محروم شده است. قهرمان داستان با پیشینه و سرگذشتی که داشته، می بایست ببیند که بعضی کارها، صرف نظر از «خوبی» یا «بدی» دلایل دست زدن به آنها، به هر حال باید انجام گیرند. تاریخ باید در جهتی معین سیر کند، حتی اگر افراد رنجور آن را به پیش برانند. در از ره رسیدن و بازگشت، بت های پتر یکی پس از دیگری سرنگون می شوند. انقلاب روسیه منحط و تباه شده است، بریتانیا که نماد آن همان کنسول سالخورده با انگشتان مبتلا به نقرس است در وضعی بهتر از روسیه نیست، پرولتاریای بین المللی برخوردار از آگاهی طبقاتی از مقوله اسطوره هاست. ولی از آنجا که هم کوستلر و هم قهرمان داستان از جنگ «پشتیبانی» می کنند، نتیجه باید این باشد که رهایی از شر هیتلر نوعی زباله روبی ضروری است که به زحمتش می ارزد و انگیزه در آن مهم نیست. کسی که بخواهد تصمیم سیاسی عقلانی ای بگیرد، باید تصویری از آینده داشته باشد. در حال حاضر، کوستلر به ظاهر چنین تصویری ندارد، یا بهتر است گفت دو تصویر در نظر دارد که یکدیگر را حذف می کنند. اعتقاد نهایی او به «بهشت روی زمین» یا «شهر آفتاب» است که، چنانکه دیدیم، تاسیس آن، آرزوی گلادیاتورها بود و صدها سال است که در مخیله سوسیالیست ها و آنارشیست ها و مرتدان دینی جاخوش کرده است. اما عقل کوستلر به او می گوید که «بهشت روی زمین» روز به روز بیشتر به دوردست می رود و آنچه در پیش داریم خونریزی و استبداد و محرومیت است. او اخیرا در وصف خود گفت «من بدبین کوتاه مدتم». هرگونه واقعه هولناک در افق دیده می شود، ولی همه چیز بالاخره درست خواهد شد. این نگرش که اکنون در میان مردمان متفکر احتمالا رو به گسترش گذارده، از این معضل بزرگ پس از ترک ایمان تعصب آمیز دینی نتیجه می شود که از طرفی باید پذیرفت که زندگی در این دنیا ذاتا توام با بدبختی است، و از طرف دیگر، باید دانست که قابل تحمل کردن زندگی مشکلی بزرگتر از آن است که تا همین اواخر به نظر می رسید. از حدود 1930 تاکنون، دنیا هیچ دلیلی برای خوش بینی به ما نداده است. هیچ چیزی به چشم نمی خورد به جز کوهی از دروغ و کینه و سنگدلی و نادانی، و فراتر از دردسرهای امروزی ما مشکلاتی حتی به مراتب بزرگتر در افق دیده می شوند که اروپاییان تازه کم کم به آن آگاهی پیدا می کنند. کاملا امکان دارد که مشکلات عمده بشر هرگز حل نشوند. از طرف دیگر، چنین چیزی قابل تصور نیست! کیست که به دنیای امروز نگاه کند و این جرات را داشته باشد که به خود بگوید: «همیشه همین طور خواهد بود؛ حتی یک میلیون سال دیگر هم وضع بهتر از این نخواهد شد»؟ پس به این اعتقاد شبه عرفانی می رسید که فعلا درمان و چاره ای نیست و عمل سیاسی یکسره بیهوده است، اما جایی در زمان و مکان بالاخره زندگی بشر از این منجلاب بدبختی و ادبار بیرون خواهد آمد.
    تنها راه خروج از بن بست، راه مؤمنان دینی است که این دنیا را صرفا مرحله آمادگی برای آخرت می دانند. متاسفانه امروز کمتر کسی به زندگی پس از مرگ ایمان دارد، و شمار اینگونه کسان احتمالا رو به کاهش است. مذاهب مسیحی اگر اساسشان از نظر اقتصادی نابود شود، با تکیه بر ارزندگی و شایستگی خودشان احتمالا بقایی نخواهند داشت. مشکل واقعی این است که در عین پذیرفتن اینکه مرگ نقطه پایانی است، چگونه می توان ایمان دینی را بازگرداند. انسان ها تنها هنگامی می توانند خوش باشند که فرض نکنند که هدف زندگی، خوشی است. اما بسیار نامحتمل است که کوستلر حاضر به پذیرفتن این فکر باشد. در نوشته های او رگه ای بارز از لذت جویی دیده می شود، و شکست او در یافتن موضع سیاسی دیگری پس از گسست از استالینیسم، از همین سرچشمه می گیرد.
    انقلاب روسیه رویداد محوری در زندگی کوستلر بود و با امیدها و آرزوهای دور و دراز آغاز شد. امروز ما فراموش می کنیم، ولی یک ربع قرن پیش، با اطمینان انتظار می رفت که انقلاب روسیه به مدینه فاضله منتهی شود. روشن است که این اتفاق نیفتاد. کوستلر تیزبین تر از آن است که چنین چیزی را نبیند، و دقیق تر از آنکه هدف اصلی را از یاد ببرد. از این گذشته، او می تواند از دیدگاه اروپایی] و غیرانگلیسی [خود، حقیقت چیزهایی مانند تصفیه ها و کوچاندن توده های بزرگ انسان ها را ببیند؛ او مثل برنارد شا یا پروفسور لسکی نیست که شیپور را از سر گشادش بزند. بنابراین، او نتیجه می گیرد که: این است آنچه انقلاب ها به آن منتهی می شوند. تنها راه این است که «بدبین کوتاه مدت باشیم»، یعنی از سیاست دوری کنیم و جزیره ای بسازیم که خودمان و دوستانمان در آن عقلمان را از دست ندهیم و امیدوار بمانیم که صد سال دیگر اوضاع بهتر خواهد شد. اساس این فکر، لذت جویی کوستلر است که «بهشت روی زمین» را در نظر او دلپذیر جلوه می دهد. ولی خواه دلپذیر و خواه نادلپذیر، چنین چیزی امکان پذیر نیست. شاید قدری رنج و درد از زندگی بشر نازدودنی است، شاید انتخابی که آدمی همیشه با آن روبروست گزینش بین چند شقی است که همه بدند، و شاید حتی هدف سوسیالیسم نه رساندن دنیا به حد کمال، بلکه بهتر کردن آن است. خودداری کوستلر از پذیرفتن این امر ذهن او را موقتا به بن بست کشانده و سبب شده است که از ره رسیدن و بازگشت در مقایسه با کتاب های قبلی او، سطحی به نظر برسد.
  • زبانشناسی
  • فرهنگ
  • عبدالحسین آذرنگ صفحه 53
  • نقد ادبی
  • محمد علی موحد صفحه 64
    اولا خدمت خانم ها و آقایان سال نو را تبریک می گویم و به فال نیک می گیرم که سال نو را اول دشت از دست عطار می کنیم. پارسال همین وقت ها به مناسبتی درباره الهی نامه ی عطار صحبتی داشتم و آنجا آرزو کردم که آقای دکتر شفیعی این کتاب را مجددا تصحیح و چاپ کنند. اگر می دانستم دعای من پیش از پایان سال مستجاب می شود، راجع به این تورم هم یک آرزویی، دعایی می کردم. به هر حال ما از شفیعی متشکریم که این فرصت را برای ما فراهم آوردند و امیدوار بودیم که خودشان هم تشریف داشته باشند، چون می گویند غیبت برادر مؤمن خوب نیست و آرزو داشتیم هم زیارتشان کنیم و هم در حضورشان بیشتر تشویق شویم. شفیعی این بخت را داشته که با آدم هایی مثل ابوسعید ابی الخیر و بایزید و سنایی و عطار سروکار داشته است. او در واقع مصداق این بیت مولاناست که فرمود:جانی که رو آن سو کند، با بایزید او خو کند یا با سنایی رو کند، یا بو دهد عطار رامخصوصا این تعبیر تکه آخر شعر مولانا یعنی تعبیر بو دادن برای من خیلی جالب است. نمی دانم وقتی مولانا این شعر را می گفته در ذهن او هم همین معنی که در ذهن من است بوده یا چیز دیگری. شما لابد با اصطلاح «قهوه بو دادن» آشنایید و بسیاری از شما هم شاید گذرتان به کارگاه هایی، که پسته و بادام را بو می دهند، افتاده باشد. این بو دادن دو حسن دارد:بو دادن سفتی و خامی را از پسته یا بادام برمی گیرد و آن را زیر دندان نرم تر می کند. و عطری هم که در جریان این کار یعنی در حین بو دادن متصاعد می شود فوق العاده است. شفیعی واقعا عطار را بو داده است. هم آن را برای آدم هایی مثل من، که در خواندن متن مشکل دارند، روشن کرده و گره های آن را گشوده است و هم کاری کرده که عطر کلا عطار متصاعد می شود و مشام خواننده را نوازش می دهد.
    عطار از بزرگان خوش شانس ماست. و این شانس را بزرگان دیگر کمتر دارند. تصحیح آثار او از نیکلسون که آدم فوق العاده ای است شروع می شود و از ایرانیان، مرحوم گوهرین، دکتر نورانی وصال، مرحوم دکتر محمد جواد مشکور، و دکتر استعلامی... اینان محققانی هستند که در تصحیح آثار عطار کار کرده اند. گروه دیگری از متخصصان در آثار او تحقیق و تتبع کرده اند؛ مانند مرحوم سعید نفیسی و مخصوصا دو بزرگ دیگر: بدیع الزمان فروزانفر و هلموت ریتر. فروزانفر سه مثنوی عطار را از اول تا آخر تحلیل کرده و مشکلاتش را شرح داده است؛ ولی کار ریتر الحق والانصاف باید گفت که از مقوله ای دیگر است. ریتر مسائلی را گرفته و نگاه عطار نسبت به آن مسائل را بررسی کرده است. مثلا نگاه عطار نسبت به زندگی، مرگ، عشق و نگاه او به دیوانگی. آن عالمی که از هر دو عالم بیرون است. و این دیوانه های عطار طرفه موجوداتی اند. مختل المشاعر نیستند. انسان هایی هستند که قید اعتقادات، آداب و رسوم، عرف و تمام اینها را زده اند. آزاد شده اند. هوش، نکته بینی و نکته سنجی، که در اینها هست، فوق العاده است. عطار هم در نثر و هم در نظم دست بالایی دارد. یعنی شاید پیش از سعدی فقط عطار است که در هر دو مقوله ادب فارسی از چنین پایگاهی برخوردار است. عطار به قول قدیمی ها شاعری «مکثر» و به قول خودش «بساگوی» است. خودش هم جوابش را گفته است: بسا گویم؟ تو مشنو می توانی! عظمت بعضی از آدم ها مثل کوه و دریاست. آدم می رود لب دریا، گشتی می زند و تنی هم به آب می زند و برمی گردد. در دریا که زندگی نمی کند. این بزرگان هم چنین هستند. دستت که به دامن شان رسید، بنشین، آنقدر که دلت می خواهد، گوش کن. بعد مرخصی! دریا همچنان سر جای خودش هست و سرود موجها ادامه دارد...
    حالا نمونه کوچکی از زیباترین و شورانگیزترین تجلیات طبع عطار را برای تان می خوانم: دختر ترسا چو برقع برگرفت بند بند شیخ در آتش گرفت گرچه شیخ آنجا نظر در پیش کرد عشق ترسازاده کار خویش کردگفت: چون دین رفت، چه جای دل است؟ عشق ترسازاده کاری مشکل است کمتر شعری این قدر روان، بی پیرایه، صمیمی، عالی و در اوج می توان یافت: کمتر شعری این قدر...
    عطار گاهی معانی بسیار را در یک «تک بیت» جمع می کند. قهرمانان مثنوی های او مانند منطق الطیر، مصیبت نامه و الهی نامه معمولا در پی گم گشته ای هستند. سراغ گمشده ای را می گیرند و از زمین و زمان نشانی های او را می پرسند. در آخر مصیبت نامه بیتی هست که من آن را خیلی دوست دارم. می گوید:آنچه تو گم کرده ای، گر کرده ای هست نزد تو، تو خود را پرده ای در یک بیت اصلا تمام بحث ها را جمع کرده و درهم فشرده است. عطار دو جنبه خیلی قوی هم دارد که شاید کمتر درباره اش بحث شده است: یکی اینکه او مترجم زبردستی است. این را شاید نشنیده اید و جایی مطرح نشده است ولی حقیقت دارد. تذکره الاولیا را که می خوانیم؛ مثلا فرض کنید «معراجنامه بایزید» را اگر با متن عربی اش، که در دست است، مقایسه کنیم می بینیم در این ترجمه چه کرده است. تمام اینها روایت های عربی بوده که برگردانده است، و در این کار، دستی قوی دارد. تک بیتی هست که ابن سینا وقتی به گرگانج می رود آن را می خواند که: دخولی بالیقین کما تراه و کل الشک فی امر الخروجحالا نمی دانم که این بیت از خود ابن سینا است یا از دیگری است و او به آن تمثل جسته است در هر صورت عطار آن را چنین ترجمه کرده است: فرورفتن در این دریا یقین است ولی تا چون برآیم، بیم این است! یا آن شعری که در تذکره الاولیا آورده است که وقتی حلاج را پای دار می برند آن را می خواند:حبیبی] «ندیمی» در متن استعلامی و علامه قزوینی [غیر منسوب إلی شیئی من الحیفسقانی مثل ما یشرب کفعل الضیف بالضیففلما دارت الکاس، دعا بالنطع والسیفکذا من یشرب الراح مع التنین بالصیفاین را عطار در جایی از منطق الطیر ترجمه کرده است: هر که را با اژدهای هفت سر در تموز افتاد دائم خواب و خوراین چنین چیزیش در کار اوفتد کمترین کارش سر دار اوفتددر این هنر عطار تا حالا کسی صحبت نکرده و بسیار جای بحث دارد.
    هنر دیگر او، که فوق العاده است و هیچ نظیری ندارد، قصه گویی (حکایت گویی) است. عطار حکایت های بسیاری دارد که نمایانگر قدرت و غنای تخیل او است. حالا ممکن است اصل بسیاری از حکایت ها را هم از جاهایی گرفته باشد. ولی نقل آنها به مناسبت، و تصرفی که در ساختار حکایت ها می کند تا با مقصد وی سازگار دربیاید و چاشنی ظرافت و طنزی که غالبا در بازگو کردن قصه ها می افزاید نشان از خلاقیت ذهن و پختگی طبع او دارد. من زمانی می خواستم تعداد قصه هایی را که عطار در چهار مثنوی خود آورده است را بشمرم. بعدا دیدم که مرحوم فروزانفر تمام اینها را شمرده است: در الهی نامه 282 قصه و در مصیبت نامه 347 قصه هست. و چهار مثنوی او مجموعا 897 قصه دارد.
    بخشی از مطالب تذکره الاولیا نیز حکایت هایی است که از بزرگان تصوف نقل شده است، که به شمارش فروزانفر، 918 حکایت تذکره الاولیا در آن هست. درباره دیوانگان در آثار عطار اشاره ای کردم. 115 حکایت از دیوانگان در آثار او وجود دارد که هر کدام از آنها نمونه بدیع و درخشانی از طنز عطار است. البته حکایت های طنزآمیز او فقط محدود به دیوانگان نیست؛ مثلا قصه آن سگ و ابوسعید در الهی نامه: صوفیی صبح زود به حمام رفته و غسل کرده، پیراهن نو پوشیده، حالا طیب و طاهر می خواهد برود و نماز بخواند. سگی دنبال او راه می افتد و موس موس کنان به او نزدیک می شود. صوفی با عصایش بر سر او می زند. سگ یکراست می رود خانقاه صوفیان، نزد ابوسعید ابی الخیر می رود و شکایت می کند. صوفی را احضار می کنند. ابوسعید هرچه به سگ لابه و التماس می کند، که غرامت بر من گیر و او را ببخش، سگ قبول نمی کند و می گوید که من گول لباس او را خوردم و خیال کردم صوفی است، اهل صفا و سلامت است و با دیگران فرق می کند و حالا:عقوبت گر کنی او را، کنون کن وزو این جامه مردان برون کن تا دیگر سگی مثل من فریب ظاهر او را نخورد.
    حکایتی دیگر دارد درباره دیوانه ای که سوار تنه درختی شده بود (به عنوان اسب) و به میدان شهر آمده بود که امروز به جنگ خدا می روم! بچه های محل دنبال او راه افتادند و همهمه ای درگرفت. از آن طرف یک امیر ترک می آمد. به آنجا رسید و ماجرا را فهمید و با چماق بر سر آن دیوانه زد. و او خونین و مالین برگشت و رفت. مردم پرسیدند: چه شد؟!
    گفت: من مرد مردانه به جنگش رفتم. او خود مخفی شد و آن ترک را فرستاد و با من چنین کرد.
    این طنزهای او بی نظیر است. در حکایتی دیگر از گدایی می گوید که گرسنه بود، و به هر در که زد، گفتند: خدا بدهد! بالاخره به مسجد (خانه خدا) رفت و دید آنجا هم خبری نیست. فرش خانه خدا را جمع کرد و زیر بغلش زد. وقتی بیرون می رفت، دربان مسجد جلوی او را گرفت. و پرسید: کجا؟!
    گفت: گرسنه ام. هر جا که رفتم، گفتند: خدا بدهد! من هم اینجا آمدم ولی خبری نبود. انگار خدا نان ندارد.
    خندیدند و غذایی برای او آوردند. مردم از او پرسیدند: چه می خوری؟ گفت: نان خدا! گفتند: چطور است؟ گفت: این طوری که نشد! کار به گروگان کشی کشید. تا گرویی را از او نگرفتم، نانی نداد.
    نکته ها را ببینید و طرز بیان را.
    بیش از این مزاحمتان نمی شوم. بزرگانی هستند و راجع به کارهای دکتر شفیعی انشاءا.. به تفصیل بیشتر مستفیذ خواهند کرد.
  • سیدونی گابریل کولت ترجمه: اصغر نوری صفحه 70
  • ایرانشناسی
  • ژاله آموزگار صفحه 115
  • یادداشت هایی از ژاپن
  • هاشم رجب زاده صفحه 139
  • کتاب و کتابخوانی
  • عبدالحسین آذرنگ صفحه 186
  • اندیشه
  • داریوش شایگان، کامران فانی صفحه 198
  • سفرنامه
  • جیسون تامپسون ترجمه: دکترحسن کامشاد صفحه 208
  • موسیقی
  • ارنست ویلهلم هاینه ترجمه: علی اسدیان صفحه 228
  • طنز
  • چگونه از علامت «سه نقطه» استفاده کنیم؟
    امبرتو اکو، سحر کریمی مهر صفحه 239
  • شعر جهان
  • رامون گاژا، فریده دکترزاده صفحه 245
  • شعر فارسی
  • مراد
    سیمین بهبهانی صفحه 253
  • محمد ابراهیم باستانی پاریزی صفحه 255
  • حسین مصاحبی نایینی صفحه 257
  • ای بخت همایون غزل
    افسانه یغمایی صفحه 258
  • حسین اکبری صفحه 259
  • پرواز اندیشه
    داریوش صبور صفحه 260
  • جمشید ارجمند صفحه 262
  • احمد وثوق احمدی صفحه 263
  • چهار شعر
    احمد شاهین صفحه 264
  • فریده رازی صفحه 270
  • محمد علی عجمی صفحه 271
  • حسین اسماعیلی صفحه 272
  • خسرو شافعی صفحه 273
  • سارا مسینایی صفحه 275
  • رونمایی ترجمه هلندی جای خالی سلوچ
  • محمود دولت آبادی صفحه 283
  • محمد علی سپانلو صفحه 287
  • مجموعه مطالعات ایران باستان
  • علی دهباشی صفحه 291
    به مناسبت رونمایی از مجموعه مطالعات ایران باستان در نشر فرزان روز مراسمی با حضور استادان رشته تاریخ و روزنامه نگاران برپا گردید. این مراسم با سخنان علی دهباشی آغاز شد که طی آن به تاریخچه ای کوتاه از نشر فرزان روز و فعالیت هایش پرداخت. و سخنرانان به ترتیب زیر سخنرانی کردند: 1. مهندس تورج اتحادیه: کارنامه مجموعه مطالعات ایران باستان. 2. ایرج افشار: هفت خوان رسیدن به ایران باستان. 3. دکتر ژاله آموزگار: کتیبه های هخامنشی و لوکوک 4. دکتر جواد نیستانی: درباره فرضیه انقلاب باستان شناختی و پیوند آن با مهاجرت ایرانیان به فرات. 5. دکتر عبدالمجید ارفعی: کتاب گل نبشته های باروی تخت جمشید.
    6. جمشید ارجمند: درباره کتاب مناسبات و تبادلات فرهنگی بین ایران و یونان و ایران و روم.
  • عصر پنجشنبه ها در بخارا
  • یادداشتی درباره عصر پنجشنبه ها در بخارا
    علی دهباشی صفحه 322
  • سالگرد دکتر فریدون آدمیت
  • محمد علی سپانلو صفحه 370
    در تدوین سیر تاریخ بیداری ایرانیان فریدون آدمیت پدیده ای است یگانه. اگر امروز ما آگاهانه در عصر مشروطیت به سر می بریم، یعنی این آگاهی به ما نوعی وجدان تاریخی داده (پس محدوده توقعات آینده را می شناسیم) بیشتر از همه مدیون سلسله کتاب هایی هستیم که آدمیت در طی چهار دهه انتشار داد، از فکر آزادی تا ایدئولوژی نهضت مشروطیت. افزون بر این زنجیره جستجو و استنباط تاریخی، او به روشنگری جنبه های مکمل کار نیز بی توجه نبود، این است که رسالات مستقلی درباره چهره های موثر این روند اینکه چگونه میل به ترقی به اندیشه قانون و حکومت ملی می انجامد نیز تالیف کرد، چهره هایی چون طالبوف، میرزا آقاخان کرمانی، میرزا فتحعلی آخوندزاده و دیگران. به هر حال پایان بخش آن کوشش درازآهنگ، محصول تاریخی این مجاهدات یعنی تدوین نخستین قانون اساسی کشور ایران بود و بدین طریق حلقه بر نطفه اصلی وظیفه ای که آدمیت خود بر عهده گرفته بود، بسته شد. بگذریم از منابع قبلی چون تاریخ مشروطیت کسروی و تاریخ بیداری ناظم الاسلام کرمانی که چون مقدمات با ارزشی عصای دست آدمیت بوده اند، ولی میراث او تا این لحظه رقابت ناپذیر و بدون جانشین برجا مانده است. من می بینم که بیشتر تالیفات سیاسی و اجتماعی که در سالیان اخیر در زمینه مشابه پدید آمده، خط شروع و وجهه نظرشان را به نحوی از خود او گرفته اند، یعنی آدمیت در آگاهی آنها حضور داشته، حتی اگر مقصد نهایی آنها نفی یا تخطئه او بوده باشد.
    اینجا به نکته مهمی می رسیم و آن اینکه گویا مردم ایران ایرادبگیران را بیشتر می پسندند. آنچه عوام صنعت «مچ گیری» می نامند انگار نزد توده ها و البته اهل فرهنگ مقبول تر است از آفرینشی که ناگزیر در آن لغزش هایی هم یافت می شود. البته دیکته ننوشته غلط ندارد. کس یا کسانی عمری صرف کرده اند، مبحثی گشوده اند، نظریه ای آورده اند که شاید بنایی از اندیشه یا ساختاری از هنر در آن ملحوظ باشد، آنگاه مچ گیری پیدا می شود که در فلان فرعیات آن اثر نقصان و شک وجود دارد، تا با کاستن صاحب اثر بر گرانی خود بیفزاید. مثال نمی آورم، فقط اشاره کنم که بعضی از استادان فقید عرصه فرهنگ و ادب ما معروفیت و مقبولیت شان مرهون همین مچ گیری هاست و چه سرنوشتی! باز می گردیم به میراث آدمیت. آیا با بستن صفت طعنه آمیز «ایرانی» به کلمه «مشروطیت» نظرگاه تاریخی آدمیت بی اعتبار خواهد شد؟ آیا روشنفکران دوران بیداری و حکومت ملی نمی دانسته اند که دست به چه معامله ای زده اند؟ آنچه آنان به عنوان مصلحت زمان یا تاکتیک در نظر گرفته بودند، حالا که معما حل شده باید با نادیده گرفتن امکانات سیاسی دوران، یکسر محصول خام طبعی آنان دانسته شود؟ ایرادبگیران جاه طلب، یا به قول آدمیت «چیزنویسان» آیا حساسیت بزنگاه های تاریخی را درک کرده اند؟ کافی است کتاب اندیشه ترقی یا ایدئولوژی... را بنگریم، نویسنده نقد می کند اما حساسیت مواقع را هم می شناسد. یعنی نقد او به گونه ای نیست که گویی ترجیح می دهد همچنان «محمد علی میرزا» حاکم ایران می ماند.
    آدمیت در اواخر عمر البته بسیار عصبی و اندکی بی انصاف شده بود، شاید واکنش محیط ناسازگار در او چنین بود. اما در مجموع آثار اصلی او متین و خردمندانه است. به سادگی حکمی صادر نمی کند اما نشان می دهد که ما به آسانی به این مرحله تاریخ مان نرسیده ایم. چراغ خدمات کوشندگان نخستین در افق نگاه ما روشن است. چند سال پیش یک شاعر متفکر فرانسوی که به ایران آمده بود، و در پایان شعرخوانی در کاخ هشت بهشت اصفهان با دانشجویان رشته زبان فرانسه دانشگاه آن شهر گفتگو کرده بود، به من گفت: «به بسیاری کشورها سفر کردم. به خصوص با نسل جوان ممالک معروف به "جهان سوم " حشر و نشر داشته ام اما چیزی را در جوانان شما می بینم که جای دیگر ندیده ام و آن امید و آرمان است. » و من، سپانلو، به یاد آوردم که از هم آغاز جوانی که نوشته های آدمیت را می خواندم اذعان می کنم که اگر چیزی شبیه به آرمان در ذهن و عمل من مانده باشد، بخشی از آن مرهون آثار آدمیت است، پیام بزرگ او که در عین عسرت تاریخی ناامید نباشیم، پس با این کلمه به پایان می رسم: امید.
  • جشن نامه همایون خرم
  • علی دهباشی، رضا یکرنگیان صفحه 376
    در مورد استاد که به هر حال صحبتهای بسیار شد مطالبی در بروشور آمده است که در حقیقت ذره ای است از آن دریا. به هر حال در عرصه موسیقی ملی، هنرمندان مختلفی ظهور کردند. وقتی ما برمی گردیم به تاریخ موسیقی خودمان، هنرمندان ایرانی آثاری را خلق کرده اند که در مقاطعی اثراتی ژرف در حفظ و ارتقاء هنر ایران زمین داشته است و در شرایطی نیز موجب تلذذ خاطر دوستداران هنر موسیقی در جامعه شده است. ولی ما آثار معدودی در سیر تاریخی هنر داشته ایم، بخصوص در هنر موسیقی کشور که بتواند آثاری ماندگار بوده و از وجوه خلاقه و تاثیرگذار مستمر برخوردار باشد و در خاطره و حافظه نسلها باقی بماند. وقتی ما به تاریخ موسیقی خودمان نگاه می کنیم، می بینیم افراد اندکی را می توانیم نام ببریم که از گذشته ها حضوری موثر داشته اند و توانسته اند بمانند و این ماندگاری در حقیقت شان و طراوت آثارشان را نشان می دهد و اینکه چه جایگاهی از نظر عیار هنری در پهنه هنر کشور به خود اختصاص داده است. جایگاه استاد همایون خرم در موسیقی ملی ایران بهرحال زوایای مختلفی دارد، منشوری است از ظرفیت ها و توانائی هایی که لازم است با نگاه تحلیلی نسبت به پایگاه و جایگاه فرهنگی هنری در آثار ایشان بپردازیم. فکر می کنم ابتدا لازم است در مورد چهارچوب ها و مبانی موسیقی ملی ایرانی و دستگاه های موسیقی که در حقیقت دستمایه اصلی موسیقی ایرانی است توضیحاتی ارائه شود. موسیقی ایرانی آنچه طی چند هزار سال سابقه تاریخی تنها نغمه هائی از آن به صورت سینه به سینه تا به امروز باقی مانده است که در دستگاه های ایرانی دسته بندی و ثبت گردیده است. همچنین نغماتی که در موسیقی نواحی ما در سالیان دور به جای مانده و در زندگی مردمان نقاط دور و نزدیک این سرزمین جاری است. از مشخصه های ویژه موسیقی ایران زمین جایگاه و اهمیت نغمه و محوریت آن در یک قطعه موسیقی است. موسیقی ما و بسیاری از دیگر کشورهای جهان به خصوص مشرق زمین در نگاه موسیقی دانان غربی، مونوفونیک یعنی تک صدایی است. این در عمل نیز مصداق دارد و می دانیم که عموما نیز به صورت اصیل آن با یک ساز و گاه همراه با آواز اجرا می شود. بنظر بعضی نیز تصاویری که از گروه نوازی در کتیبه ها و نقاشی ها باقی مانده است در حقیقت برای افزایش حجم صدا در فضاهای اجرا بوده و عملا" همان نغمه با سازهای مختلف به طور همزمان نواخته می شده و به صورت موسیقی پلی فونیک یا چند صدایی اجرا نمی شده است. بنابراین برجستگی و اهمیت یک نغمه یا ملودی که به وسیله آهنگساز ایرانی خلق می شود در حقیقت آن «آن» موسیقی ایرانی است و همه آن جذبه ها و ماندگاری ها در همین نغمه خلاصه شده است. 1. بعضی از آشنایان به هنر موسیقی در ارزش و شان این موسیقی تک صدایی یا مونوفونیک تردید می کنند و معتقدند که موسیقی ای که فاقد لایه های هارمونیک و کونترپوان باشد وجه هنری والا ندارد. در حالی که موسیقی بسیاری از کشورها این گونه است و نه اینکه از شان این موسیقی کاسته شود بلکه تمام ارزش و تمام آن شان و قدرت این موسیقی در آن خط ملودی نهفته است. آن خط ملودی است که دارای ظرفیت های بسیار غنی است که می تواند در نسل ها، عصرها طی هزاران سال باقی بماند. بسیاری از گوشه های موسیقی ایران گذشته از تاریخچه آن با یک ملودی بسیار کوتاه به چند هزار سال پیش می رسد یعنی ما آن ظرفیت که درون این انگاره ها می بینیم بسیار مهم است و این ظرفیت ویژه، اساسا در موسیقی مغرب زمین نیست. ملودی های بسیار کوتاه، بسیار ساده ولی نگاه در عمق و در خط ترکیب اصوات است که آن یک هنر و یک فن دیگری است. از اینجا است که آن قضایای عرفان و آن تفکر عرفانی در موسیقی ما ظهور می کند و بنده در آثار استاد خرم هم توضیح خواهم داد. بنابراین آثار ایشان در قالب انگاره های موسیقی شرق و در موسیقی ما که موسیقی ردیف - دستگاهی است قرار دارد یعنی آن ریشه ها و منبع اصلی خلق موسیقی ما هست که در حقیقت انگاره ها و چارچوب هایی است که ما آن چارچوب ها را گوشه می نامیم و این گوشه ها در دستگاه ها دسته بندی می شوند. بسیار مشکل است که بتوانید خلاقیت هایی داشته باشید در همین قالب ها، یعنی شما قالب را دارید و می خواهند که در این قالب و در همان گوشه یک کار تازه ای خلق کنید. یعنی شما از آن قالب خارج نشوید ولی بداعتی را بوجود بیاورید و خلق بکنید که طی چند هزار سال گذشته خلق نشده است. این یک بخش از فلسفه و آن رمز ماندگاری آثار آهنگسازان ممتاز از جمله استاد همایون خرم است. در حقیقت ضمن به اصطلاح وفاداری به آن انگاره ها که اساس حفظ هویت موسیقی ملی ما هست در حقیقت این خلاقیتها شکل گرفته و ظهور پیدا کرده و می بینیم که در نسل ها باقی مانده است. این یک وجه بسیار مهم از نظر پایه های موسیقی ملی ما است که حفظ آن حائز اهمیت است. امروزه ممکن است آثار بسیاری تولید و عرضه می شود که خیلی هم در گروه هایی از افراد جامعه اثر می کند و خیلی ها هم ممکن است آن را دوست داشته باشند، ولی مدت زیادی در ذهن ها نمی ماند، در یک دوره ای می درخشد و تمام می شود. یکی از وجوه عدم ماندگاری آنها هم همین است که پیوندشان با آن ریشه ها سست است. آن ریشه ها هستند که می توانند موجب رشد و شکوفایی بشوند. حفظش کنند، برای سالهای بعد.
    2. وجه دیگری که از آثار استاد خرم و بخصوص در موسیقی کلامی بسیار مهم است، خواننده محوری است. بسیاری از آثار موسیقی ما به علت اینکه خواننده خاصی آن را خوانده است در جایی مورد توجه قرار گرفته و بعد هم تمام شده است. چون آن خواننده خوانده است، چون توجه ما معطوف به آن خواننده بوده است. آثار استاد خرم، با هر خواننده ای، به هر شکلی، خواننده ناشناس، خواننده شناخته شده جذابیت و تاثیر عمیق خودش را بر جای گذاشته است. برای آنکه آن خلاقیت در خود ذات اثر وجود دارد و مربوط به شخص، معروف یا گمنام نیست. اگر شما برگردید به چهل سال قبل بعضا آثار استاد را خواننده هایی اجرا کرده اند که اساسا خیلی هم شناخته شده نبودند و الان هم چندان شناخته نیستند. آثاری که امروز ما با خواننده هایی دیگر اجرایش را می بینیم اصلا" کسی نام این خواننده های قبلی آنها را هم نمی داند و هنوز از همان زمان این آثار باقی مانده در ذهن و روح و روان نسلها رسوب کرده است. بنابراین باید در نظر داشت آثاری که ساخته می شود یکی از وجوه شهرت آن ممکن است مقداری خواننده محوری باشد که ممکن است در زمانی جذابیت داشته ولی بعد از یک مدت این جرقه خاموش می شود.
    3. در حقیقت یکی از وجوه مهم در کار هنری و هر هنری شخصیت و آن چارچوب فکری و فرهنگی آن هنرمند است که حال در شعر، در نقاشی یا در همه آثار و رشته های هنری، این ظهور و بروز دارد. یعنی انعکاس آن شخصیت فرهنگی در آثار، یعنی منش، تفکر، آن زیر ساختهای فکری و اندیشه است که شان و جایگاه والای هنری را به یک اثر می بخشد، بدون اینکه در مواردی ما اطلاعی از خصوصیات یک هنرمند داشته باشیم. وقتی ما یک اثر را می بینیم آن شان و ظرفیتی که در بنیان فرهنگی او وجود دارد را احساس می کنیم می توانیم تشخیص بدهیم که اثر هنری متعلق به کسی است که زیر ساختهای فرهنگی محکم و انسانی دارد و ما نمونه اش را در بسیار کارهای ایشان که در گذشته و در گونه های مختلف موسیقی تصنیف کرده اند به طور مشهود می شنویم و احساس می کنیم. 4. استاد همایون خرم تحصیلات دیگری نیز در علوم دقیقه دارند. این نشانه ای است که ایشان تا چه اندازه به ظرافت ها و آن دقت و نظم و تفکر منظم و علمی و اندیشه ای که خلاقیتهایش را در یک چهارچوب علمی شکل بدهد اهمیت می دهند. در تاثیر تحصیلات دیگر ایشان در کار هنر با نظم فکری و اینکه هر نت و هر نغمه ای که خلق می شود و پیوند آنها در درون مثل یک حرکت معمارگونه در حوزه ساخت آثار هنری باشد قطعا غیرقابل انکار است. ما این اثر را می بینیم، که چگونه، حرکت ملودی ها در یک معماری بسیار هماهنگ شکل گرفته است. اینها مثل ساختمانی است که با یک معماری زیبا و دقیق ساخته شده، هر چیزی در جای خودش قرار گرفته و نگاه بسیار هنرمندانه و معمارانه در کنار آن بوده است و این متکی است به تحصیلات استاد که بهرحال ضمن بهره گیری از خود آن حرفه این توانایی قطعا در آثار ایشان موثر بوده است و از نظر تحلیلی می توان واقعا این را یکی از مواردی بدانیم که این آثار را ظرفیتی برای ماندگاری بخشیده است. 5. هیچ هنری در مملکت ما نمی تواند دور از ادبیات زندگی کند. بدون تردید همه هنرهای ایرانی را به نوعی با ادبیات و یا با اشعاری زیبا زیور پیدا کرده و ما می بینیم که این اشعار چگونه تاثیر عمیق بر دل و جان ما گذاشته است. زندگی ما و زندگی هنری ما زیر پرچم ادبیات غنی ایران زندگی می کند و همه هنرهای ما حتی هنر خط ما. با یک شعر زیبا زیور پیدا می کند و تاثیرگذارتر می شود. موسیقی نیز چنین است. موسیقی ایرانی از چند هزار سال قبل همراه و همنشین کلام بوده است. ما تقریبا همانند مغرب زمین موسیقی بی کلام و به آن شکل موسیقی کلاسیک پولی فونی جز ردیف - دستگاه هایی که داریم، نداشته ایم. در موسیقی مغرب زمین وجه مهم موسیقی جدی آنها، موسیقی هایی است که کلامی نیست و خود موسیقی تنهاست. به استثنای موسیقی کرال یا گروه خوانندگان که در کلیسا و مسیحیت رشد نموده و پایه موسیقی غنی مغرب زمین شد. ولی ما از سال های دور ترکیبی از موسیقی و کلام داشته ایم. اشعار را با موسیقی ارائه کرده اند، بنابراین این دو بالی که در حقیقت هنر موسیقی کلامی را به پرواز درآورده است ادبیات یک شاخه مهم آن بوده است. دانش ادبی، از اصول مهم و پایه های اصلی ساخت و پرداخت اینگونه موسیقی است. یکی از به اصطلاح، ضعفهایی که امروزه در بعضی از انواع موسیقی احساس می شود که بعضا در آثار جوانهای تحصیلکرده در رشته موسیقی نیز شنیده می شود. عدم اشرافشان به ادبیات ما است. چه اتفاقی افتاده است که ما هم در همان دبیرستانها بوده ایم و بالاخره کتابهای درسی بود و حداقل ما اشعار بسیاری را از حفظ داریم و برای ما الگوها و انگاره هایی است که ما چه از جهت ادبی چه از جهت اخلاقی به آن متکی هستیم و الان هم مطالعه را روی حرکت و تحولات آثار ادبی معاصرین ادامه می دهیم چگونه است که بعضا هم این دوره را نیز گذرانیده اند ولی یک خط یا یک مصرع نیز از این جریان غنی و حیاتی فرهنگی را بلد نیستند. چطور ممکن است یک ایرانی از آن گنجینه فرهنگی مرتبط با هویت ملی بی نیاز باشد. یکی از اساتید موسیقی من در خارج از کشور از کشور آلمان که به ایران هم سفر کرده بود. می گفت که ایرانیان باید افتخار کنند. یک فروشنده با شعر حافظ می توانند بر روی مراجع خودش تاثیرگذار و محفوظات ادبی دارد در حالی که یک آلمانی یک خط از این اشعار مشاهیر کشورش مانند گوته را نمی داند و از حفظ ندارد. یعنی این پیوندهاست که ما همین طور دست به دست می گردانیم و به نسل بعد می رسانیم. یکی از وجوه بارز استاد خرم، احاطه ایشان به ادبیات است. محفوظات بسیار، در حوزه های مختلف شعر، با درک وسیع از قضیه. درک ایشان از اشعار و کلام کاملا در آثار ایشان مستتر است. شما وقتی می رسید به ترکیب و تلفیق شعر و موسیقی متوجه می شوید که آثار ایشان چگونه تاثیرگذار می شود و در ذهن و روح شنونده رسوخ می کند و در خاطرش می ماند. کلام قطعه آنچنان روان است که مخاطب احساس می کند خودش آن را ساخته است و آنقدر نزدیک به فرهنگ عمومی جامعه ما است که آن عرفان و آن تفکر عرفانی که در حقیقت در ادب ما، در بخشهای مختلف آن به نوعی نهفته است در این اشعار وجود دارد و به شکل بسیار زیبایی در آهنگ ها متجلی شده است. (امشب در سر شوری دارم / امشب در دل نوری دارم) اینها دیگر حرف معمولی نیست، اینها در حقیقت آن سرگشتگی ها و شیفتگی ها و شیدایی های عرفانی است که در شکل شعر و موسیقی با همدیگر تجلی پیدا می کند و آن اثر ماندگار را بر جای می گذارد.
    6. استاد خرم به عنوان یک نوازنده مولف در نوازندگی ویلن از مکتب استاد مسلم موسیقی و نقطه عطف موسیقی ایران استاد ابوالحسن صبا، یعنی کسی که طلایه دار موسیقی نوین ایران در همین دوران معاصر ما بوده و در حقیقت شکل موسیقی ما را به نوعی به سمت موسیقی علمی سوق داده است و در این امکان فراهم گردیده که موسیقی خودمان را بتوانیم برای مردمان ملل دیگر توضیح بدهیم ما حتما نباید هنرمند را دنبال خودمان ببریم و بگوییم موسیقی ما این است و هنرمند ما باید بنوازد تا مخاطب با آن ارتباط برقرار کند. جمع آوری موسیقی مقامی و ردیف - دستگاهی ما و جمع آوری موسیقی های محلی و فولکلوریک ما و خدماتی که استاد انجام داد و ایشان یگانه شاگرد و یگانه بازمانده از آن نسل که خداوند به ایشان عمر طولانی بدهد، در حقیقت پرچمدار این مکتب هستند، چه در نوازندگی ویلن و چه در شناخت ردیف و دستگاه ها که سینه به سینه طی قرنها به ما رسیده، و ما هم انشاءالله بتوانیم از مکتب ایشان استفاده کنیم و بتوانیم این پرچم را به دست نسلهای آینده بدهیم. 7. استاد همایون خرم به عنوان نویسنده و پژوهشگر که چهره دیگری از این منشور است، چه در حوزه موسیقی چه در حوزه های پژوهش تاریخ موسیقی و روش های آموزش موسیقی نغمه هایی را که ایشان منتشر کرده اند چه در آثار موسیقی مکتوب و چه به صورت صوتی خدمات ماندگاری است که ایشان در این چهره انجام داده اند و نه فقط به عنوان یک نوازنده مؤلف و یا به عنوان آهنگساز، بلکه توانسته اند این آثار را به شکل مکتوب به نسلهای مختلف منتقل کنند.
    8. استاد همایون خرم نهایتا به عنوان هدایت کننده ارکستر و رهبر ارکستر که روح واحدی را در اجرای آثارشان و نوازنده ها ایجاد کرده اند و توانسته اند در حقیقت آثار خودشان را در یک مجموعه تفکر واحد در ارکسترگلها متجلی کنند. آثاری که امروز از این هنرمند به دست ما رسیده است، پلی است از هویت ملی ما بین همه ایرانیان که در سراسر جهان به زندگی عاشقانه خودشان به میهن ادامه می دهند و ما افتخار می کنیم به وجود ایشان انشاءالله که خداوند ایشان را سلامت نگه دارد و ما هم در کنار ایشان بتوانیم از گوشه ای از این توانایی های ایشان استفاده بکنیم. امید که این نغمه های سرشار از عشق در خاطر و خاطره جوانان و تمام ایرانیان و کسانی که به مام وطن مهر می ورزند و به سرزمین خود و هویت فرهنگی شان افتخار می کنند همچنان جاری و پایدار بماند.
  • بدری نکوروح صفحه 420
    سی و سومین شب از شبهای مجله بخارا به مناسبت آغاز شصتمین سال فعالیت استاد همایون خرم با طنین نوای دلنشین موسیقی ایرانی در تالارهای بتهوون و ناصری خانه هنرمندان ایران همراه شد.
    «شب های بخارا» این بار رنگ و بوی دیگری داشت. شبی که به پاس عمری تلاش و فعالیت هنری فردی برگزار می شد که به گفته دوستداران و شاگردان وی یکی از تاثیرگذارترین موسیقی دانان و آهنگسازان کشور است. این بزرگداشت غروب روز دوشنبه هفدهم اردیبهشت 1386 با حضور پرشور دوستداران هنر و موسیقی ایرانی با سخنان علی دهباشی آغاز شد.
    نمایش فیلم مستند از زندگی استاد همایون خرم به کارگردانی مهدی شیری بخش دیگری از این برنامه بود. در این فیلم معینی کرمانشانی و بیژن ترقی از تجربیات دوستی و همکاری با خرم سخن گفتند. سخنران دوم دکتر محمد سریر بود که از ویژگی های هنر همایون خرم سخن راند.
    بخش دیگر برنامه «شب همایون خرم» هنرنمایی بابک شهرکی با ویولن و سامان احتشامی با پیانو بود که قطعاتی از آثار استاد را اجرا کردند که با استقبال پرشور حاضرین روبرو شد.
    در ادامه علی دهباشی از حضار خواست که بپاخیزند و از معینی کرمانشاهی و عبدالرحیم جعفری بنیان گذار مؤسسه امیرکبیر تجلیل کنند. سپس پیام تصویری تورج نگهبان که از آنسوی اقیانوسها ارسال شده بود، پخش شد. وی در بخشی از پیام خود با بیان اینکه با همایون خرم از دوران دبیرستان شروع به همکاری نموده است. از همایون خرم به عنوان چهره همیشه ماندگار و پایدار موسیقی ایران یاد کرد.
    سخنران بعدی علیرضا میرعلی نقی بود که به عنوان نماینده نسل جوان چنین گفت: نام همایون خرم در کنار منظومه ای از نام های ماندگار، همیشه در حافظه موسیقی معاصر ما خواهد ماند. منظومه ای از ملودی سازان خلاق و با استعداد، مهدی خالدی، علی تجویدی، مجید وفادار، حبیب الله بدیعی، پرویز یاحقی و انوشیروان روحانی. این هنرمندان، جملگی، هم با استعداد بوده اند و هم استاد دیده، و با موسیقی ایرانی رابطه ای عمیق و لطیف داشته اند. آفریننده فرم ها، فضاها و حالت های موسیقی خود بوده و از کسی تقلید نکرده اند. نه تابع نعل به نعل ردیف بوده اند، نه از روی آهنگ های محلی اثری ساخته اند و نه مجذوب فرهنگ موسیقی غرب شده اند. مفهوم حقیقی ایرانیت معاصر را باید در موسیقی هایی که این هنرمندان ساخته اند، جست و جو کرد.
    وی افزود: ما هنوز تمام آثار ایشان را نشنیده ایم و هزار باده ناخورده اندر این تاک است. در ادامه مراسم گروه «رهروان عشق» به رهبری علیرضا چراغچی قطعات «سرگشته» (شعر از سایه) و «موج آتش» (شعر از بیژن ترقی) از ساخته های همایون خرم را اجرا کردند.
    اعضاء ارکستر که این دو قطه را اجرا کردند به ترتیب: 1. علیرضا چراغچی (ویولن)2. محسن میری (ویولن)3. عباد معزی (ویولن)4. اشکان مهرنژاد (ویولن)5. صبا اسماعیلی (ویولن)6. کتایون فجری (ویولن)7. ساقی مصلحی (ویولن)8. گلفام عریان (ویولن)9. سحرناز راکی زاده (ویولن)10. سودابه کارگر (ویولن)11. امیرحسین رضا (تار)12. مهدی سپهری (تارباس)13. مهدی رفعتی (پیانو)14. سعید رودباری (تمبک)15. علیرضا فریدون پور (آواز)در بخش دیگر شب همایون خرم پیام فرهاد فخرالدینی توسط سردبیر مجله بخارا قرائت شد. و در بخش انتهایی برنامه رضا یکرنگیان مدیر انتشارات خجسته و از صاحبنظران عرصه موسیقی سخنرانی خود را ارائه نمود.
    و سرانجام نوبت به استاد همایون خرم رسید که با تشویق های پرشور علاقندانش روبرو شد. همایون خرم به احساسات دوستدارانش پاسخ داد و چنین آغاز کرد: سلامی چو بوی خوش آشنایی همیشه فکر می کردم بهترین راه آشنایی چه راهی می تواند باشد. آشنایی از راه حرف یک راه ارتباطی قوی می تواند باشد که اگر از طریق دل باشد اثری بیشتر و ماندگارتری باشد. آشنایی از راه هنر زمان نمی شناسد و نسل ها را به هم مربوط می کند.
    مدتی قبل از یکی از پارکهای شهر عبور می کردم. خواستم از راهی گذر کنم که متوجه شدم قدری دورتر چند جوان من را با دست نشان می دهند و لحظاتی بعد همه با هم شروع به خواندن کردند. (تو ای پری کجایی... که رخ نمی نمایی...) من در ابتدا توجه خاصی نکردم و آنها باز ادامه دادند (از آن بهشت پنهان... دری نمی گشایی...) من دیدم این جوآنهااز من عاشق ترند. آنها آمدند دور من حلقه زدند گفتم: شما با کی کار دارید؟ گفتند: با شما. گفتم من را از کجا می شناسید؟ یکی شان گفت: از توی برنامه گل ها. و ادامه داد که یک روز با پدرم پشت چراغ قرمز ایستاده بودیم که پدرم سویی را نشان داد و گفت منوچهر (منوچهر اسم همین پسر جوان بود) این آقا همان استاد همایون خرم است. از آنجا چهره شما در دل من نقش بست و من امروز از دور برای شما این ترانه را خوانده تا ببینم در شناخت این نقش اشتباه نکردم، که دیدم نه شما خود استاد خرم هستید. ببینید این همان شناخت است که می گویم. شناخت از راه هنر آشنایی است ماندگار. این آشنایی انسانهاست که قرن های متوالی ماندگاری دارد. بتهون. صبا و... سال گذشته مراسمی در صد سالگی صبا گرفتیم من دیدم هر چه بیشتر می گذرد صبا بزرگتر می شود. مقام صوری نمی ماند. اگر مقامی در دل رسوب کند می ماند. صبا از این نوع بود. باید ببینیم چطور اثری در دل نفوذ دارد. در هر کاری اگر عشق نفوذ کند می ماند. حتی عشق های صوری هم همینطور است. شدت محبت عشق هر دو طرف را در بر می گیرد. زمانی که نزد آقای صبا کار می کردم، تمام ردیفهایش را زدم. کتاب دوم... کتاب سوم... یک روزی به من گفت باباجان تو همه کتابها را زدی اما یک رنگهایی هست که باید آنها را هم بزنی. من آن را هم زدم. بعد به من گفت من هر چیزی داشتم به تو یاد دادم. گفتم: باز هم چیزی هست؟ گفت نه، زدی. . همه چیز را زدی... گفتم: مطمئن هستید؟ گفت: یک چیزی هست. آن هم معرفت است. گفتم: معرفت؟ گفت: آره... معرفت موسیقی. گفتم: چکار کنم؟ گفت هر ده روز... پانزده روز بیا اینجا اگر کاری داشتی. من هم همین کار را کردم. با این کار تازه شکل جدیدی ایجاد شد. مثلا کار نی داود... گوشه هالله کار در مخالفت. من تاثیر جدیدی را از استاد فهمیدم. «رسوای زمانه منم» در گوشه مخالف ساخته شد. این ها را من نساختم، عشق ساخت. صبا می گفت موقع نواختن باید خودت باشی و این بجز با معرفت امکان پذیر نیست. کسانی هستند که کارشان قشنگ است و کار درستی انجام می دهند، اما باید از این مرحله عبور کنند. من قبض و بسط را در نزد آقای صبا احساس کردم. این شد که در بیداد همایون، «اشک من هویدا شد» که شعرش را معینی کرمانشاهی گفته... ساخته شد. این را من نساختم. این را عشق ساخته. و عشق نتیجه شناخت درست است. به قول حافظ: (بشوی اوراق اگر هم درس مایی / که درس عشق در دفتر نباشد). کسانی که دنبال موسیقی هستند و می خواهند سلسله موسیقی با نام آنها ادامه پیدا کند باید تلاش کنند. تکرارهای امروز دلیلش این است که این مرحله طی نشده است... من مطلب خاصی برای گفتن ندارم اینها هم که گفتم درد دل بود. من تا به امروز کار سفارشی نکردم. آهنگ نساختم، هرچی آمد خودش آمد. زمانی که رادیو کار می کردم مسئولی به من گفت این طور بساز من قبول نکردم. چون اساسا اینطور نبودم. اینها را که می بینید خودش می آید. توی کوچه... توی خیابان یک روز باید به یک شرکتی می رفتم و برگه صورت وضعیتی را تحویل رییس آنجا می دادم. توی راه دیدم حسی دارم. باران نوت می آمد. خودکاری را برداشتم اما کاغذ برای یادداشت نداشتم. پشت همان برگه صورت وعیت پنج خط حامل کشیدم و شروع کردم به یادداشت تا رسیدم به اطاق رئیس. وقتی کاغذها را رئیس شرکت بازدید کرد و چشمش به پشت برگه ها افتاد تعجب کرد. پشت و رو برگه را نشان داد و گفت: این چیه؟ ... این چیه...؟ گفتم: این صورت وضعیت شماست. اما پشتش صورت وضعیت بنده است. (تشویق حضار...) من از علی دهباشی تشکر می کنم، واقعا مردی است که همت دارد و عاشق این مملکت است. در مراسمی که این مرد برای بزرگداشت صبا برگزار کرد هیچ یادم نمی رود در شرایط بسیار خاصی دهباشی این کار را به نحو احسن انجام داد و بعد تمام صحبت ها را جمع آوری و در یک کتاب بسیار ارزشمند منتشر کرد. از همانجا محبت دهباشی در دلم نشست. بعد از آن چند مصاحبه با هم داشتیم تا من حالا خودم را در این مراسم می بینم. از آقای رضا یکرنگیان، بهروز غریب پور و همه کسانی که من را مورد محبت قرار دادند تشکر می کنم من با تورج نگهبان، معینی کرمانشاهی، بیژن ترقی و از تمام غایبین هم تشکر می کنم. از شادرگدان خوبم شهرکی راضی و خوشحالم و بقیه شاگردان، علی چراغچی، فریدون پور عزیز رفعتی، امیرحسین رضا و تمام کسانی که نامشان را در حال حاضر به یاد ندارم. در پایان استاد همایون خرم و دیگر بزرگان حاضر در این مراسم در میان ابراز احساسات حاضرین و ارادتمندانشان سالن را ترک کردند.
    شخصیتهای بسیاری در شب همایون خرم شرکت داشتند: معینی کرمانشاهی - عبدالرحیم جعفری - فرشته ساری - سهراب فتوحی - فرزانه قوجلو - دکتر طباطبایی - ترانه مسکوب - گیتی سمسار - هاشم بناپور - نادر مشایخی - ناهید موسوی - صفر عبدالله - جهانگیردری - ایرج جمشیدی - محمود حسینی زاد - محمد علی آتش برگ - ایرج باباحاجی - ناهید طباطبایی - رکسانا خالقی - سعید فیروز آبادی - مهرآسا غیبی و...
  • کارنامه زرین استاد همایون خرم
    علی دهباشی صفحه 425
  • فرهاد فخرالدینی صفحه 437
    دوست گرامی، جناب آقای دهباشی سردبیر محترم مجله بخارا با سلام، بسیار متاسفم و احساس غبن می کنم که نمی توانم در مراسم تجلیل از دوست دیرین و گرامیم استاد همایون خرم شرکت کنم. اگرچه دلم آنجاست! بدون شک همایون عزیز یکی از چهره های خوشنام و درخشان موسیقی ایران است و آثار جاودانه اش او را در عالم موسیقی چهره ای ماندگار خواهد ساخت. استاد همایون خرم حق بزرگی بر گردن مردم ایران دارد و آهنگ های دلپذیر او توسط مردم زمزمه می شود و اوقات خوشی را در زندگی مردم فراهم می کند. استاد خرم عضو شورای عالی فنی ارکستر موسیقی ملی ایران نیز می باشد. اینجانب لازم می دانم از طرف خود و ارکستر موسیقی ملی ایران برای همایون عزیز آرزوی سلامتی و تندرستی کنم. ضمنا ارکستر موسیقی ملی ایران در روزهای چهارشنبه، پنجشنبه و جمعه 26، 27 و 28 اردیبهشت ماه جاری یکی از ساخته های این هنرمند بزرگوار را با صادی هنرمند گرامی "سالار عقیلی " اجرا خواهد کرد. امیدوارم این دوست ارجمند و نازنین سالیان سال همنان در عرصه هنر موسیقی بدرخشد
  • پیامی از آنسوی دریاها
    تورج نگهبان صفحه 438
  • حقانیت هنر و موسیقی
    رضا یکرنگیان صفحه 441
  • بررسی و نقد کتاب
  • شاخه های شوق بهاءالدین خرمشاهی
    م. ف. سخن صفحه 463
  • روایت میلوان جیلاس از استالین
    جواد ماه زاده صفحه 466
  • محسن حیدریان صفحه 477
  • یاسمین ثقفی صفحه 481
  • مهدی شفقتی صفحه 487
  • در جستجوی زمان از دست رفته
    سحر مازیار صفحه 496
  • عهدیه دوشیری صفحه 499
  • یاد و یادبود