آرشیو یکشنبه ۲ خرداد ۱۳۸۹، شماره ۴۵۰۹
گزارش
۱۷

قصه درخت کهنسال

مسافر لبخند زد. کبوتری کوچک در کنار پنجره کلبه اش لانه کرده بود. ظرف کوچک آب را کنار پنجره گذاشت. مشتی دانه گوشه ای ریخت و از دور به تماشا نشست.

چند هفته بعد وقتی جوجه ها سر از تخم برآوردند و آوازشان موسیقی کلبه خالی مسافر شد، مسافر کوله بار تنهایی اش را برای همیشه دور انداخت.

مسافر توانسته بود با همه اندوهی که داشت، با همه خستگی اش، در کلبه اش فانوس محبت را روشن کند.

حالااو باور داشت تا زمانی که دست هایش بذر محبت و دوستی بپراکند، آوازخوش زندگی در وجودش طنین انداز خواهد شد.