آرشیو دوشنبه ۲۰ آبان ۱۳۹۸، شماره ۳۵۶۸
ادبیات
۹
عطف

شیشه های بخارگرفته

منبع: شرق

«ساکن خانه دیگران» مجموعه داستانی است از محمدرضا زمانی که در نشر ثالث منتشر شده است. این کتاب دومین اثر داستانی محمدرضا زمانی پس از مجموعه «در دهان اژدها» است. «ساکن خانه دیگران» شامل 10 قصه کوتاه است به نام های «ساکن خانه دیگران»، «حوزه اسکاندیناوی»، «مردی که شب ها به آفریقا می رفت و قبل از روشن شدن هوا برمی گشت»، «مردی که نگران بود خانواده اش گردنش را از پشت گاز بگیرند»، «شن در تکان شیشه»، «حفره مشترک»، «نوع سوم»، «ایستادن بر پای راست»، «طلای ابلهان» و «اندوه پذیرایی». خلق موقعیت ها و وضعیت های غریب یکی از ویژگی های قصه های مجموعه «ساکن خانه دیگران» است. غرابت در قصه های این مجموعه همچنین با شیوه توصیف چیزهای آشنا پدید می آید یا با ریزشدن در جزئیات. این ریز شدن در جزئیات گاهی نیز تشویش و ترس پدید می آورد. مثل ترس راوی قصه «ساکن خانه دیگران» از تلویزیونی که همیشه روشن است: «تلویزیون همیشه روشن بود و من نگران بودم بعد از کشیدنش از برق هم آدم های داخلش محو نشوند». آنچه می خوانید قسمتی است از قصه «مردی که نگران بود خانواده اش گردنش را از پشت گاز بگیرند» از این مجموعه: «شب، همه خواب دیدند. اول مجید خواب دید. در خواب، قلمش را با شاخ گاو تراشیده بود، آن را توی تکه ای بزرگ از استخوان که پر از مرکب سیاه بود، می زد. پسرش با یک دست بازویش را گرفته بود و می کشید و دست دیگرش، توی جیب شلوار مجید بود. بعد پسر خواب دید. دید مهمان دارند. مهمان ها نعره می زنند و هرچه سعی می کنند، نمی توانند هندوانه ها را قاچ کنند. هیچ چیز در پوست هندوانه نمی رود، نمی برد، نمی شکافد و سرخی، لکه های کوچک و سیاه صورتش را نشان نمی دهد. بعد نوبت زن شد. خواب دید به خاک سیاه نشسته است. دید یک کپه خاک سیاه است و او نشسته رویش و وقتی بلند شد جزئیاتش یادش نیامد. آخرین نفر هم مرد بود. دید بیدار است، سکته قلبی کرده و دکترها روی بام دارند به سر زانویش، شوک وارد می کنند. دید، مجید با کولر صمیمی است، می خندد و با دست آزادش توی فرق سرش می کوبد. پدر خانواده بعد از این که از خواب پرید، یواشکی رفت روی بام. چفت در را محکم عقب کشید. رنگ نو، باعث شده بود گیر کند. دوباره فشار داد. پوست دستش کمی جمع شد و سوخت. پایش را بر قیر کهنه گذاشت. داشت صبح می شد، خورشید تابستان، نرم بالا می آمد و هنوز، تمام دایره اش، آتش نبود».

مجموعه داستان «با مه می آید، با گرگ می رود» نوشته محمدهادی پورابراهیم، دیگر مجموعه داستان ایرانی است که اخیرا در نشر ثالث منتشر شده است. «با مه می آید، با گرگ می رود» شامل 12 قصه است. فضاسازی ازجمله عناصر برجسته قصه های این مجموعه است. این را به ویژه در همان قصه اول مجموعه می بینیم که در آن فضای مه آلود در ساختن و ملموس کردن ابهام قصه نقشی موثر ایفا کرده است. در یکی از قصه های کتاب با عنوان «X=v.t» هم هندسه، محاسبات ریاضی و شکل ها حضوری پررنگ دارند. ارتباطات آدم ها و پیچیدگی های آنها از جمله مضامینی است که در این مجموعه با آنها مواجه می شویم. عنوان های قصه های این کتاب عبارت اند از: «با مه می آید، با گرگ می رود»، «کمین در میدان امام»، «X=v.t»، «راگو»، «آخرین دیدار با خانم لی لی»، «فورمن بوکسور نیست»، «گرگ و میش»، «ماهورا»، «هاچبک»، «هیچ ربطی به ماه ندارد»، «عابر» و «مرد حجار». آنچه می خوانید قسمتی است از از قصه «با مه می آید، با گرگ می رود» از این کتاب: «باران که نه چیزی شبیه باران، چون جاده نه خیس بود نه لیز. این طور مواقع حتا اگر نمی هم زده باشد باز می شود فهمید. راننده اگر راننده باشد از روی لاستیک هایی که پشت سرشان حرکت می کند حدس می زند که یا بارانی در کار بوده یا آبی از جایی رها شده میان جاده. معمولا اگر بارانی در کار نباشد رنگ لاستیک ها به خاکستری نزدیک می شود ولی همین که باران بیاید یا جاده خیس باشد سیاه تر به نظر می آیند و لاستیک ها برق می زنند. من از اتوبوسی که پشت سرش می رفتیم فهمیده بودم. برف پاک کن ها داشتند کار می کردند. سر کرده بودم بیرون ببینم می توانم سبقت بگیرم یا نه که دیدم لاستیک های اتوبوس خاکستری اند. از پیچ گدوک که گذشتیم این طور شده بود. شاید هم زودتر. من گدوک به بعد متوجه شده بودم. محزون اصرار داشت بگیریم کنار. شیشه ها بخار گرفته بود و از رد انگشت های محزون که روی شیشه جا مانده بود داشت عرق می چکید. من به باران و جاده فکر می کردم. لاستیک های اتوبوس خاکستری بود اما داشت باران می آمد. محزون می گفت: بگیر کنار تا شیشه ها رو پاک کنیم. شاید اگر نگفته بودم متوجه نمی شد. راننده خاور هم تا سر نکرد بیرون متوجه نشد. گفتم: محزون چرا جاده خیس نیس! مثل تمساح دراز شده بود روی صندلی و داشت شیشه های عقب را دستمال می کشید. فکر می کرد شوخی می کنم. ماشین مثل آدم های در حال احتضار داشت عرق پس می داد و محزون هم مدام دستمال می کشید...».