آرشیو دوشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۸، شماره ۳۶۳۸
ادبیات
۸
عطف

از سرما سوختن

تازه ترین عنوان مجموعه نمایشنامه های «دور تا دور دنیا» که سال ها است در نشر نی منتشر می شود، نمایشنامه ای است با عنوان «سوخته از یخ» اثر پیتر آسموسن. او در سال 1957 در دانمارک متولد شد و نویسندگی را با داستان کوتاه شروع کرد و پس از مدتی به نوشتن نمایشنامه روی آورد و آثاری چون «خشونت» و «شعله و استخوان» و... را منتشر کرد. آن طور که در توضیحات کوتاه ترجمه فارسی «سوخته از یخ» آمده، آسموسن با لارس فون تریه، کارگردان دانمارکی، در نوشتن فیلمنامه «شکستن امواج» همکاری داشته است. «شکستن امواج» از فیلم های مشهور این کارگردان مطرح دانمارکی است که در سال 1996 ساخته شد. «سوخته از یخ» نمایشنامه ای است با شخصیت هایی «سرد، تهی از عشق و آسیب دیده» و در روایت نمایشنامه جهان را از منظر این آدم ها مشاهده می کنیم. سیبیل، میرا، آدام، دیوید کلین، ایزبراندت و ماریا، آدم های این نمایش اند و البته چنانکه خود نویسنده تاکید کرده است در اجرا نقش آدام و دیوید کلین را یک بازیگر ایفا می کند. نویسنده همچنین نوشته است که نمایش در دهه 1900 اجرا می شود. در آغاز این نمایشنامه ایزبراندت در حال نوشتن نامه ای به فرزندش میرا است. فرزندی که گویا ایزبراندت او و مادرش را به حال خود رها کرده است. ایزبراندت نامه اش را دیکته می کند و آدام، یکی از شخصیت های دیگر نمایشنامه، آن را می نویسد. آدام مامور بردن نامه برای فرزند ایزبراندت است و ایزبراندت از اینکه نامه را به او سپرده منظوری دارد. از طرفی محتوای همین نامه و آنچه ایزبراندت لابه لای آن نه برای درج شدن در نامه بلکه برای خود آدام تعریف می کند به خوبی حال وهوای خلا و تنهایی و دلتنگی و ملال را به نمایش می گذارد، مثل آنجا که ایزبراندت می گوید: «هر روز صبح که از خواب بیدار می شم، دنیا این قدر سوت و کوره که شک می کنم نکنه وقتی خواب بودم تباه شده باشه. هربار که خورشید با بی رحمی بیدارم می کنه، همه چیز رو از صفر شروع می کنم...». ایزبراندت انگار که به دنبال جلب محبت و توجه است. جایی از همین صحنه او «می افتد و بی حرکت روی زمین می ماند» و «آدام تکان نمی خورد» و ایزبراندت می گوید: «باید تو صورتت ترس رو بخونم. حتا برای یک لحظه باید فکر کنی من مردم. میخوام دلهره رو توی صورتت ببینم. می خوام ببینم که دوستم داری. می خوام بشنوم وقتی مردم چی می گی. چرا حرف نمی زنی؟ من مردم. یه چیزی بگو! کلمات رو پیدا نمی کنی؟ باشه! می دونم یه عالمه کلمه، مثل حشره های دور چراغ، توی کله ت وول می خورن. چرا از نشون دادن کوچک ترین نشانه های قدردانی سر باز می زنی؟» و بلافاصله اضافه می کند: «فکر می کنی می ترسم؟ نمی ترسم. قدردانی ت، کلماتت و دست های یاری دهنده ت اصلا برام مهم نیست». آسیب دیدگی و تنهایی آدم های این نمایش را در همین سطرها می توان دید. در یکی از دیالوگ های سیبیل می خوانیم: «این چیزی که با اون مواجه شدی عشق نیست. اون قدرها که باید رنج نداره؛ خون نداره؛ خشونت نداره؛ تاریکی نداره. من تو رو به دنیا آوردم و وظیفه مه که ازت مراقبت کنم. این ها همه خواب و رویاست. شور و هیجان یه بچه نازپرورده ست. خودت رو اذیت میکنی. حواس خودت رو پرت می کنی. این اصلا مهم نیست. من دارم از روی تجربه حرف می زنم. می دونم عشق چیه...».