آرشیو دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹، شماره ۳۸۴۴
ادبیات
۷

روایتی از زیبایی شناسی آلمانی

شرق: «سنت زیبایی شناسی آلمانی» عنوان کتابی است از کای همرمایستر که به تازگی با ترجمه محمدرضا ابوالقاسمی در نشر ماهی منتشر شده است. این کتاب آن طور که از عنوانش هم برمی آید، شرحی است بر پیدایش و تکامل اندیشه های زیباشناختی در سنت تفکر آلمانی.

نویسنده کتاب، کای همرمایستر، استاد فلسفه و فرهنگ آلمانی در دانشگاه ایالتی اوهایو است. او در این کتاب به طورکلی روایتی از سنت زیبایی شناسی آلمانی به دست داده و با این حال در دیباچه اش نوشته که بهتر است این کتاب را سنت زیبایی شناسی آلمانی مآب بنامیم؛ چرا که تمام نویسندگانی که در این کتاب مورد بررسی قرار گرفته اند یا درباره شان بحث شده، آلمانی نیستند و در واقع حتی برخی از آنها اصلا به زبان آلمانی هم ننوشته اند، با این حال می توان آنها را هم در قلمرو سنت زیبایی شناسی آلمانی مورد بررسی قرار داد.

کای همرمایستر در دیباچه نسبتا مفصلش به چند هدف عمده ای که در نوشتن این کتاب مدنظر داشته اشاره کرده است. او می گوید که این کتاب اولا مواضع اصلی در زیبایی شناسی فلسفی آلمانی را معرفی می کند و از روابط متقابل آنها و تلاششان برای غلبه بر مواضع پیشین یا احیای آنها می گوید. ثانیا، مهم ترین چهره های این سنت را معرفی می کند؛ آن هم «نه تک افتاده و جدا از هم، بلکه در بستر روایتی تاریخی». با این حال نویسنده می گوید که تجمیع متفکران منفرد ذیل فصول عصر الگو واره ها، چالش با الگوواره ها و تجدید الگوواره ها نشانه ای است از تعلق آنان به جنبش های بزرگ تر تاریخی. همچنین به بیان او، این کتاب بیانگر باوری است مبنی بر اینکه تاریخ فلسفه را نمی توان از فلسفه های نظام مند جدا کرد. او می گوید که تاریخ تنها زمانی اهمیت پیدا می کند که پرسش هایی در باب مسائل، دلمشغولی ها و علایق فلسفی پیش آیند و طبیعتا عصر خود ما نیز به آنها علاقه مند باشد. این اصل هرمنوتیکی دیگر نمی گذارد ادعا کنیم در روایت ما چیزی ناگفته می ماند. نویسنده معتقد است که هیچ روایت واحدی نمی تواند به چنین هدفی دست یابد. ازسوی دیگر، همین مبنای هرمنوتیکی اقتضا می کند رویارویی ما با متون تاریخی فلسفه بر پرسش هایی متمرکز باشد که امروز برای ما نیز مطرح اند؛ چرا که «آنچه صرفا جذابیتی تاریخی دارد، در واقع هیچ جذابیتی ندارد».

کای همرمایستر همچنین می گوید که این کتاب مدعی است که روایتش از منطقی درونی بهره می برد: «مواضع زیبایی شناسی فلسفی محل بحث ما صرفا از پی هم نمی آیند، بلکه بخش هایی از الگویی بزرگ تر ند که با نگاهی پس نگرانه خودش را هویدا می کند. خلاصه آنکه بنا به نظریه این کتاب، مواضع الگووار فلسفه زیبایی شناسی در دوره ایدئالیسم آلمانی و رمانتیسیم شکل گرفت و نویسندگان قرن نوزدهم متعاقبا این مواضع الگووار را بر پرسش کشیدند و سپس در قرن بیستم تمامی آنها دقیقا طبق همان روالی که در ابتدا ظهور کرده بودند دوباره احیا شدند». او می گوید این واقعیت اخیر که او آن را مسجل می داند، نتایجی هم به همراه دارد که می توان آنها را به شکل طیفی بین دو موضع متقابل در نظر گرفت: در یک سو، ضعیف ترین تقریر این موضع قرار دارد که براساس آن می توان از یک هم زمانی صرف در الگوی تاریخی دفاع و ادعا کرد مواضع ایدئالیسم و رمانتیسیسم چنان غنی و متنوع اند که پس از یک دوره چالش و کشمکش برای اضمحلالشان دوباره توجهات را به خود جلب می کنند. در سوی دیگر طیف، موضع محکمی را می یابیم که می توان هسته مرکزی هگل مآبی نامیدش. بر این اساس، مواضع ایدئالیستی صرفا به قصد اصلاح و اعتلا به سطحی بالاتر به چالش کشیده می شوند.

نویسنده همچنین می گوید به منظور تسهیل مقایسه نویسندگان متعدد و متفاوت در سنت زیباشناسی آلمانی، نظریه های این نویسندگان را از سه جنبه خاص بررسی کرده است، اگرچه بحثش به هیچ وجه به این سه جنبه محدود نمانده است. اولین جنبه، بحث هستی شناختی فیلسوف در باب هنر است و دومین جنبه مربوط به نقش شناختی منسوب به هنر و زیبایی است و سرانجام کارکرد عملی آثار هنری از منظر این فیلسوفان به عنوان سومین جنبه مدنظر بوده است.

یکی از نویسندگانی که در کتاب مورد بحث قرار گرفته، لوکاچ است. در بخشی از کتاب درباره آرای لوکاچ آمده است: «انسان در اثر هنری خودش را خالق جهانی خودآیین تصور می کند و لذا تجارب خود و جهان را درهم می آمیزد. اما در حالی که تجربه روزمره انسان را با خودش بیگانه می کند، یعنی آدمی در این وضعیت محصولات کارش را به شکل چیزی بیگانه تجربه می کند، در تجربه هنر این بیگانگی با خویشتن از میان می رود. بنابراین، هنر بالذات صورت عالی تر و آگاهانه تری از کار است. محصول کار در جوامع سرمایه داری از کارگر بیگانه است، زیرا او بر روند تولید نظارتی ندارد و آن را درک نمی کند، ضمن اینکه از ارزشی که کارش به ماده خام بخشیده است بهره ای نمی برد. از سوی دیگر، هنر به سوژه مجال می دهد تا این باخودبیگانگی اجتناب ناپذیر را تاب آورد. همان گونه که هگل در پدیدارشناسی روح نشان داده است، بی وجود این باخودبیگانگی هیچ پیشرفتی در خودآگاهی به دست نخواهد آمد و باخودبیگانگی رفع نخواهد شد. با وجود این، تجربه هنر از زندگی روزمره منفک و مجزا نیست. برعکس، لوکاچ به رابطه دیالکتیکی زیباشناسی و تجارب روزمره باور دارد. اثر هنری میمه تیک (تقلیدی) نزد مخاطب هم تغییر معرفتی به وجود می آورد و هم دگرگونی عاطفی؛ به نحوی که یک جنبه تاکنون ناشناخته واقعیت شناخت پذیر می شود. همان گونه که در بحث لوکاچ از مفهوم کاتارسیس خواهیم دید، آن جنبه ای از هنر که الگوهای زندگی روزمره را تغییر می دهد تاثیر عاطفی هم بر آن می گذارد. لوکاچ، با استناد به تمایزی که پیش تر در زیباشناسی هایدلبرگ مطرح کرده بود، استحاله مخاطب در برابر اثر هنری را استحاله انسان کامل به کل انسانیت می نامد».