آرشیو دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹، شماره ۳۸۴۴
ادبیات
۷
عطف

خواب نامه یک مهاجر

شرق: «گرما وحشتناک بود و رطوبت صد درصد. انگار تمام آن شهر درندشت با خانه های عجیب و پارک های غریبش، با همه آدم ها و سگ های جورواجورش، به نقطه جوش رسیده بود و هر لحظه ممکن بود آدم های نیمه مایعش در این هوای به داغی آبگوشت وا بروند و حل شوند. همه خیس عرق بودند، آب از روی پوست بخار نمی شد، حوله ها مرطوب می ماند و موها را فقط به زور سشوار می شد خشک کرد. کره کره ها را پایین کشیده بودند و تنها نوارهای باریکی از نور به داخل می تابید. کولر هم چند سالی می شد که خراب بود. حمام یکسره اشغال بود و مدام یکی داشت می رفت دوش بگیرد و مدت ها بود که درست وحسابی هم لباس نمی پوشیدند». رمان «تدفین پارتی» نوشته لودمیلا اولیتسکایا با این سطور آغاز می شود. رمانی که با ترجمه یلدا بیدختی نژاد در نشر برج منتشر شده است.

نویسنده کتاب از نویسندگان و نمایش نامه نویسان معاصر روسیه است. آثار او به زبان های مختلفی ترجمه شده و برخی از آنها جوایزی هم به دست آورده اند؛ از جمله در سال 1990 یکی از رمان های او با عنوان «خورشید کوچولو» به دلیل استعداد ویژه روایتگری، برنده جایزه مدیچی شد. اولیتسکایا دو بار هم جایزه کتاب سال روسیه را به دست آورده است. او چند رمان مشهور دارد که «تدفین پارتی»، «چادر سبز بزرگ»، «مترجم دانیل اشتائین» و «قضیه کوکوتسکی» از آن جمله اند. بر اساس رمان های او چندین سریال هم ساخته شده است. از میان نمایش نامه های او نیز می توان به «مربای روسی» اشاره کرد که در روسیه شهرت زیادی دارد و به دفعات روی صحنه رفته است. «تدفین پارتی» روایتی است که در آن به موضوع مهاجرت و زندگی مهاجران توجه شده است. مهاجرانی که روسیه را ترک کرده و به آمریکا رفته اند. ماجرای رمان به سال 1991 مربوط است. به آپارتمانی بی دروپیکر در نیویورک که در آن نقاش روس مهاجر، با نام آلیک در حال احتضار است. در این وضعیت احتضار آلیک، دوستان و روس های مهاجر گرد او جمع شده اند. برای آنها اگرچه روسیه به شکل خواب و خیال درآمده است، اما هرگز فکر زادگاه رهایشان نکرده است. مهاجرت از روسیه همه آنها را به هم پیوند داده است: «کسانی که آنجا نشسته بودند، همگی در روسیه به دنیا آمده بودند و با وجود اینکه از نظر هوش و استعداد و تحصیلات و خلاصه ویژگی های انسانی با هم تفاوت داشتند، یک نقطه مشترک به هم پیوندشان می داد: همه شان -هریک به نوعی- روسیه را ترک کرده بودند، بیشترشان غیرقانونی و بعضی ها دیگر راه برگشتی هم نداشتند. اکثرا خطر را به جان خریده و از مرز فرار کرده بودند و چیزی که آنها را به هم نزدیک می کرد، همین بود. هرقدر هم که نظراتشان با هم فرق داشت و غرق زندگی در مهاجرت بودند، از یک نظر تفاوتی نداشتند: گذشتن از مرز، بریدن از ریشه های کهنه و از نو ریشه دواندن در زمینی دیگر، با رنگ و بو و شکلی متفاوت. و حالا، بعد از گذشت سال ها، عناصر بدنشان هم دیگر عوض شده بود: آب وهوای جهان نو با مولکول های تازه اش وارد گوشت و خونشان شده و جای قبلی ها را گرفته بود و به تبع آن، شکل واکنش ها، رفتارها و تفکرشان هم آرام آرام تغییر کرده بود».

این مهاجران همه یک خواب می بینند اما به شکل های مختلف. طرح کلی خواب هایشان یکی بود و آن اینکه به خانه ای در روسیه برگشته بودند تا خودشان را پیدا کنند، ساختمانی قدیمی که در نداشت یا درهایش قفل است، یا افتاده اند توی یک مخزن زباله، یا چیزی پیش آمده که نمی توانند برگردند آمریکا؛ مدارکشان گم شده یا افتاده اند زندان و... . خود آلیک هم خواب می بیند که به مسکو برگشته و آنجا همه چیز شاد و درخشان است. دوستان قدیمی بازگشتش را در آپارتمان متروکه آشنایی جشن گرفته اند که اتاق های متعدد دارد و دوروبرش پر از دوست و آشناست. بعد همه او را تا فرودگاه بدرقه می کنند اما این بار این سفر غم بار و دردآور نیست. خواب های او میان زندگی گذشته و زندگی کنونی در آمریکا در رفت وآمد است و در نقطه ای قرار ندارد. آلیک و دیگر مهاجرانی که مثل او روسیه را پشت سر گذاشته اند، فقط به یک چیز احتیاج دارند: «درستی تصمیم شان تایید شود. هرقدر مشکلات زندگی آمریکایی شان حل ناشدنی تر و پیچیده تر بود، نیازشان به این تاییده بیشتر می شد. تمام این سال ها اخبار بد از مسکو (که مدام هم بیشتر می شد) و بیهودگی و سختی زندگی آنجا برای بیشترشان، خواهی نخواهی، همان مهر تاییدی بود که می خواستند پای تصمیم مهاجرتشان بخورد. اما هیچ کدامشان نمی توانست بگوید که آنچه حالا دارد در روسیه- آن کشور دوردست سابق خط خورده از زندگی- اتفاق می افتد، برایش مهم نیست! و این بسیار دردناک بود... انگار روسیه در قلب و روحشان حک شده بود و آنها با هر طرز فکری، هرقدر هم غریب و متفاوت نمی توانستند ارتباطشان را با آن انکار کنند. انگار واکنشی شیمیایی در خونشان بود: زجرآور و غم بار و وحشتناک».