آرشیو پنج‌شنبه ۲۵ اسفند ۱۴۰۱، شماره ۵۴۴۹
صفحه آخر
۱۲
از یادداشت های سفر با دوچرخه

اتاقی با شیشه های رنگی و رویاهای کودکی

محمد نیکوفر

یکشنبه، 6 آبان 1397:

اولین شب اقامت را در خرانق در این اتاق زیبا بیتوته کردم.

مرا به یاد اتاق سه دری خانه قدیمی مان در زادگاهم می اندازد. همان اتاقی که در آن متولد شدم. صبح های زیبایی را به یاد می آورم که نور خورشید پس از عبور از شیشه های رنگی روی دیوارهای اتاق منعکس می شد، نیز از آنجا که حوض بزرگ سنگی مقابل ایوان همان اتاق قرار داشت، با تابش خورشید بر سطح آب و انعکاس آن روی دیوارهای اتاق، هاله های نور روی دیوار یا سقف قوسی اتاق به رقص درمی آمدند و زیباترین و شادترین تصاویر را برای آن کودک خردسال که هنوز از رختخواب بیرون نیامده بود، به نمایش درمی آوردند. رویاها یم با آن بازی رقص و نور به پرواز در می آمد و به دورترین سرزمین های خیال می رفتند. شاید نطفه و ایده اولین سفر با دوچرخه به دورترین سرزمین ها در همان سه دری شکل گرفته باشد.

این پیشنهاد ننه سکینه بود، گفت: «ننه برو توی همین قدمگاه و شب اونجا بخواب، امام رضام قربونش برم تو مسیر مشهد همین جا مانده است.» ننه سکینه روی یکی از ایوان های بزرگ کاروانسرای خرانق که اخیرا بازسازی شده است، آش و مواد غذایی می فروشد. وقتی وارد مرکز خرانق شدم، در همان ابتدا از وی سوپ محلی خریدم و خوردم، خودش به آن می گوید: «شله». چیز بدی نبود.

خرانق زیباست و به دلیل ارتفاع بیشتر، دارای هوای بالنسبه بهتری نسبت به سایر مناطق کویری منطقه است. خصوصا از روی ایوان اتاق محل اقامت من زیباتر هم می نماید. در آن فصل سال مسافری در آنجا نیست و همه جا آرام و امن است.

مسیر چک چک خسته ام کرده بود. زمان پایین آمدن از ارتفاعات زیارتگاه چک چک دوچرخه مشکل فنی پیدا کرده بود و آن روز مجبور شدم همه جاده را تا خرانق با یک دنده زیر آفتاب گرم طی کنم و نیز به دلیل جذابیت های خرانق، تصمیم گرفتم یک شب بیشتر از برنامه در خرانق بمانم. ننه سکینه ظهر روز دوم برایم کلاه جوش پخت، گفت: ننه مایه داره، برات توش گردو هم ریختم. با نان محلی نیمه خشک ترکیب کردم، خیلی چسبید. شب آخر هم ننه سکینه سوپ پخت، خودم یک پاکت جودوسر بهش دادم و او آن را با کدو و سایر چیزها مخلوط کرد و سوپ خوبی پخت.

شب آخر وقتی برای پر کردن قمقمه ها سر مخزن رفتم، ننه سکینه هم برای بردن آب آمده بود. بهش گفتم: ننه من صبح زود می روم، گفت: ان شاءالله بخیر و سلامتی. صبح قبل از طلوع آفتاب روی جاده بودم تا بتوانم قبل از غروب خود را به رباط پشت بادام برسانم. آن روز 110 کیلومتر رکاب زدم و خود را حدود ساعت 4 بعدازظهر به رباط رساندم.