آرشیو پنج‌شنبه ۲۵ اسفند ۱۴۰۱، شماره ۴۵۱۹
صفحه آخر
۱۲
شاهنامه خوانی

افراسیاب در کمند بدکرداری خویش

مهدی افشار

افراسیاب پس از گریختن از برابر کیخسرو و پس از ترک گنگ دژ، یکه و تنها در شکاف کوهی آشیانه گرفت و هیچ نمی دانست که این کوه خاستگاه درد و رنج اوست. افراسیاب در آن آشیانه ناله و زاری می کرد که هوم، زاهد پشمینه پوش، بانگ ناله او بشنیده، به بند کشیدش. شاه توران، به زاری به هوم گفت: «تو مرد هوش و خرد و پرستار آتش و فرمان بر یزدان پاک هستی، در این جهان از من چه می خواهی؟» هوم در پاسخ گفت: «این شکاف جایگاه آرامش تو نیست که همه جهان سراسر در پی تو هستند. کدام شاه در همه گیتی برادر خویش را برای مردانگی اش می کشد که با ریختن خون برادر به مردی و مردانگی پشت کردی و با آیین مردمی درشتی. کدام شاه با دست خویش، شاهی دیگر را کشته است که با نوذر، شهریار ایران چنین به ستم رفتار کردی و چگونه توانستی پاک ترین و برترین جوان ایران زمین، سیاوش را بی گناه، گوسپندوار سر بریده، خونش بریزی؟». افراسیاب در پاسخ گفت: «تو مرد دانش و خرد هستی و می دانی در همه گیتی هیچ کس بی گناه نیست و همه آنچه روی داده، خواست سپهر بلند بوده که از من درد و رنج و گزند آید و کس را توان گذر از فرمان یزدان نیست. تو بر من ببخشای که درمانده و در خود مانده ام؛ گرچه می دانم چون به ستم روی آوردم، نخست بر خود ستم کرده ام. من نبیره فریدون فرخ هستم، چگونه مرا به بند می کشی؟ چگونه می خواهی خوار و زار به جایی ببری، آیا در روز شمار از یزدان پاک، باکت نیست؟» هوم گفت: «ای مرد بدگمان بدان که از روزگارت چندان نمانده و سرنوشت تو را کیخسرو روشن خواهد کرد». سرانجام دل هوم از زاری های افراسیاب نرم گردید و بند کمند را سست گرداند و افراسیاب از این دلسوزی بهره گرفته، خود را به دریا افکند. در این هنگام گودرز کشوادگان با فرزند خویش، گیو آزادگان از آنجا می گذشتند و هوم را کمند به دست دیدند که سرگشته و پریشان به دریا خیره شده. گودرز با خود گفت آیا این مرد پرهیزگار می خواهد از دریای چیچست [اورمیه] ماهی بگیرد، آن هم با کمان! گودرز از هوم پرسید: «ای مرد پرهیز و پاکی، چه در سر داری که این گونه پریشان با کمند اینجا به تماشا ایستاده ای؟» هوم در پاسخ گفت در فراز کوه خانه ای دارد و شبانگاهان به نیایش بوده که آوای مستمندی را می شنود که نزد یزدان پاک به زاری سخن می گوید و چون به آن آوا نزدیک می شود، درمی یابد این ناله ها تنها از افراسیاب می تواند برخیزد، ناگهان به جان پناه افراسیاب راه یافته، او را به کمند کشیده، دو دستش را می بندد و از کوه به دامنه می کشاندش و سرانجام از بسیاری ناله اش، کمند را سست می کند. افراسیاب از این دلسوزی بهره گرفته، می گریزد و در دریا پنهان شده و هرچه می جوید، او را نمی یابد. گودرز و گیو پس از آگاهی از پنهان شدن افراسیاب در دریا به آذرگشسب رفتند و کاووس و خسرو را که به نیایش بودند، آگاه گرداندند. آنان شتابان خود را به هوم رساندند و چون آن زاهد، شهریاران ایران را بدید، آنان را آفرین خواند و از جهان آفرین بلندای نام شان را آرزو کرد و سپس همه آنچه روی داده بود، برای کاووس و کیخسرو بازگفت و افزود: «اکنون افراسیاب در جایی در این دریا پنهان گشته، باید او را یافت و پی او را در این گیتی بزد و تنها راه بیرون کشیدنش از کمین گاه آن است که گرسیوز گجسته را در بند و فشار به اینجا آوریم و چون ناله گرسیوز را بشنود از آب بیرون آید؛ به یاری به برادر». کاووس فرمان داد، همان کنند که هوم پیشنهاد داده بود. گرسیوز گجسته را بیاوردند که همه آشوب و رنج از او برخاسته بود و به دژخیم گفته شد او را آزار دهد تا فریاد برآورد و با بانگ و فریاد او افراسیاب را از نهانگاه بیرون آورد، به یاری رساندن برادر. افراسیاب چون بانگ برادر از خشکی بشنید، آن بانگ بر او تلخ تر از مرگ آمد و خود را نشان داد. گرسیوز چون افراسیاب بدید، به زاری با دو دیده گریان گفت: «ای سر نامداران و تاج بزرگان، چه شد آن شکوه و بزرگی، چه شد آن آیین و تخت شهریاری، چه شد آن تاج و آن بسیاری سپاه، چه شد آن آوازه در رزمگاه و بزمگاه که اکنون در دریا پناه گرفته ای؟».

چو گرسیوز او را بدید اندر آب/ دو دیده پر از خون و دل پر شتاب

فغان کرد کای شهریار جهان/ سر نامداران و تاج مهان

کجات آن همه دانش و زور دست/ کجات آن بزرگان خسروپرست

کجات آن به رزم اندرون فر و نام/ کجات آن به بزم اندرون کام و جام

افراسیاب چون سخنان گرسیوز بشنید، زار بگریست و پاسخ داد همه گیتی را درنوردیده تا شاید از این بخت بد بگریزد و اکنون نبیره فریدون و پور پشنگ، سر در کام نهنگ فرو برده. آن دو می نالیدند و می گریستند که هوم در خشکی ای در میانه آب، افراسیاب را بدید و دیگربار کمند برگرفت و شهریار توران را به بند کشیده، او را به کناره دریا کشاند و آن شهریاری را که همه فر و شکوه بود، خوار و درمانده به خسرو سپرد. افراسیاب چون در برابر خسرو ایستاد، با اندوه گفت: «همه آنچه اکنون بر من آمده، در خواب دیده بودم و سپهر بلند آنچه را برای من نوشته بود، در خواب برایم بازخوانی کرده بود. چرا اندیشه کشتن مرا داری، منی که نیای تو هستم؟» کیخسرو گفت: «ای بدکنش که سزاوار سرزنش هستی، سودای آن ندارم همه ستم های تو را یک به یک برشمرم و از اغریرث نیکخو و نوذر منوچهر و از درد سیاوش بگویم».

چنین داد پاسخ که ای بدکنش/ سزاوار پیغاره و سرزنش

ز جان برادرت گویم نخست/ که هرگز بلای مهان را نجست

دگر نوذر آن نامور شهریار/ که از تخم ایرج بد او یادگار

سه دیگر سیاوش که چون او سوار/ نبیند کسی از مهان یادگار

به کردار بد تیز بشتافتی/ مکافات آن بد کنون یافتی